گاه نوشت های صورتی من!



داستانی که می خوام تعریف کنم داستان زندگی یه مرده. مردی که حدود ۴۰ ساله از همسر اولش جدا شده و داره با همسر دومش زندگی می کنه. سال ها پیش وقتی از همسر اولش جدا شد بچه هاشم به اون داد و بعد از اینکه دوباره ازدواج کرد مجددا بچه دار شد.
اینکه دلیل جداییش چی بوده رو دقیقا نمی دونم ولی با توجه به شناختی که ازش دارم می تونم حدس بزنم با اینکه همسرش رو دوست داشته ولی اونو به جایی رسونده که حاضر بشه قید زندگیشو بزنه و خودشو خلاص کنه.
همسر اولش آدم باهوش و در سطح اجتماعی فرد موفقیه. دو بار باهاش برخورد داشتم و توی اون دو بار اونو آدم آرومی دیدم.
اصل قصه در مورد عشقیه که سالها پیش ناتمام مونده.
اون مرد بعد از ۴۰ سال هنوز وقتی از همسر اولش حرف می زنه میشه به راحتی فهمید عاشقشه، عشقی که انگار گذشت زمان فقط اونو ته نشین کرده و کوچکترین تی دوباره اونو نشون می ده.
اولا فکر می کردم چقدر عجیبه کسی بعد از اینهمه سال هنوز یه جاهایی وقتی می خواد از همسر اولش حرف بزنه اونو به اسم کوچیک صدا می کنه و از خوبیهاش می گه.
چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید دلیل اون اینه که، این ماجرا هیچ وقت برای اون تموم نشده و هر عشق نیمه تمومی مثه استخون لای زخمه.
این یک طرف قضیه ست. طرف دیگه قضیه اینه که خیلی از انصاف به دوره با خاطره ی عشق یک نفر با یه نفر دیگه زندگی کنی و اینو به روش بیاری. حتی شرایطی که برای بچه ها تو چنین خانواده ای بوجود میاد بسیار سخته.
با خودم فکر می کردم پسری که می دونه پدرش هیچ وقت عاشق مادرش نبوده و نیست یاد گرفته عاشق همسرش باشه؟! یاد گرفته همسرش اولویت زندگیش باشه؟
دختری که می دونه مادرش با همه ی وفاداری و فداکاری هاش هیچ وقت به چشم پدرش نمیومده چی؟ یادگرفته وفادار و فداکار باشه!؟
هرچند به نظرم‌جواب این سوالا هم می تونه مثبت باشه هم منفی.
مثه بچه ای که همیشه پدر معتادش جلوش بوده و تنفر از شرایطی که در اون بزرگ شده باعث میشه هیچ وقت سمت اعتیاد نره و برعکس بچه ای که شرایط یکسانی داشته به بهانه ی شرایط بدی که در اون بزرگ شده اونم به این راه کشیده میشه.
در کل زندگی سراسر انتخابه، انتخابایی که گاهی نه تنها زندگی فرد، بلکه زندگی اطرافیان اونم تحت الشعاع قرار می ده.

+ اگه می بینید بودن تو رابطه ای اذیتتون می کنه و دیگه نمی خواید اونو ادامه بدید، تمومش کنید ولی نیمه تموم رهاش نکنید چون اینجوری حتی اگه بتونید روزی خاطره ی اونو فراموش کنید به سختی می تونید این کارو انجام بدید و ممکنه رنج زیادی رو متحمل بشید.


" م" ازدواج کرد و عکسای بله برونش که خودش تو پیج اینستاش گذاشته دست به دست می چرخه. حواشی پیرامون ازدواجش زیاده.
یکی می گه عه لباسش چه ساده و شیکه.
اون یکی می گه واقعا چطوری حاضر شد با این پسره ازدواج کنه!؟
اون یکی می گه از خداشم باشه، پسر به این خوشگلی و پولداری.
" م" یه دختر به شدت افاده ایه که یه وقتایی به سایه خودشم می گه "هی تو! با من نیا!" یه دختری که انگار آسمون سوراخ شده و فقط اون افتاده رو زمین. دختری که علنا می گفت جز با یه آدم ثروتمند با کسی ازدواج نمی کنه.
تا اینجا جنبه خاله زنکی ماجراست.
قضیه از این قراره که حالا " م" با پسری ازدواج کرده که تازه از زن اولش جدا شده. پسری که خیلی خوش چهره و بسی پولداره.
در جریان حواشی البته می گن یه کم سر و گوشش می جنبه و اینو دلیل جداییش می دونن.
" م" از بستگان نزدیک یکی از بچه های مجمع ست. قبل از اینکه خبر ازدواجش بپیچه یه شب تو مجمع قشنگ به بحث گذاشته شده بود. همه تو یه جبهه بودن، من تو یه جبهه.
اونا می گفتن " م" اشتباه کرده با یه پسری که قبلا ازدواج کرده بوده ازدواج کرده.
من می گفتم چرا چنین چیزی می گن، در حالیکه همه می دونن ملاکای " م" چی بوده و این پسره همه ی ملاکای اونو داشته.
باز می گفتن " میس واو"! مگه همه چی پول و قیافه ست!؟ اصن به چه قیمتی!؟
می گفتم باید ببینی در مورد کی داری صحبت می کنی. ممکنه برای من نباشه ولی برای یکی دیگه هست. الانم برای " م" بوده، پس این از خوش شانسیشه که کسی شبیه ایده آلش سر راهش قرار گرفته. بعدشم آیدا مگه همسر دوم شاملو نبود!؟ زندگیشونم به نظر خیلی عاشقانه بود

می گفتن تو متوجه نیستی 

واضحه که من تا حالا عشق و دوست داشتن به جنس مخالفی که قرار باشه نقش همراه و همسرم رو ایفا کنه تجربه نکردم و اعتراف می کنم تا چند وقت پیش از این مدل عشق یه چیز عجیب و غریب ساخته بودم. یه دوست داشتن لیلی و مجنونی. و اینکه هیچ وقت چنین عشقی رو از طرف مقابل دریافت نکردم یا شاید به قول یکی از همونا خودم نخواستم یا نذاشتم که دریافت کنم.
با این حساب با خودم فکر می کردم چطور میشه چنین عشقی یه روز کمرنگ شه تا به جایی برسه که دو نفر حاضر شن بیخیال هرچی بوده و هست بشن.
خلاصه که از جدایی برای خودم تابو ساخته بودم و از عشق تندیسی مقدس.
بعد جریاناتی پیش اومد که فهمیدم آدمایی وجود دارن که حتی در عشق حسابگرن. آدمایی هستن که معاشرت باهاشون آدمو از زندگی سیر می کنه چه برسه به عشق و عاشقی. به این نتیجه رسیدم اینکه یه نفر چقد پولدار باشه، یا چقد خوش تیپ و خوش قیافه  و تحصیلکرده، ملاک های دم دستی ای هستن که خیلی زودتر از چیزی که تصور میشه می تونن ناپدید یا بی اهمیت بشن و نهایتا از یه آدم چیزی میمونه به اسم "شخصیت".
اینکه دو نفر کنار هم احساس آرامش داشته باشن می تونه منتهای دوست داشتن باشه و این آرامشو هیچ کس جز اون دو نفر نمی تونن درک کنن. اینکه شخصیت هاشون خوب یا بد باهم مچ باشه.
" م" هم ممکنه کنار اون پسر به اون آرامش رسیده باشه و بقیه فقط ظاهر قضیه رو ببینن.
اینجاست که به همکارام می گم نذارید کسی در مورد روابطتتون اظهار نظر کنه و خودتونم مسائل زندگیتونو برای دیگران رو دایره نریزید. هرچند شاید همین موضوع باعث شده باشه در درد دل کردن ناتوان باشم و خودمو در مورد خیلی از مسائل عذاب بدم ولی بازم معتقدم چیزی که بین دو نفر اتفاق می افته تا جای ممکنه نباید از مرزای رابطه اونا خارج بشه تا دیگران رو به قضاوت روابطشون بکشونه.

والسلام علی من اتبع الهدی ((:

و اوصیکم به حفظ روابط خصوصیتون(;

#مهشید


خانمی که باتوم دستشه احتمالا بالای ۵۵ سال سن داشته باشه. تو مسابقات کشوری بدمینتون مقام داره. دو بار دماوند رو فتح کرده. بدن بسیار ورزیده و آماده ای داره. ( ماشالا)

خانمی که وسطه ۴۰ سالشه. سه تا بچه داره. بسیار فعال و شنگول. همون کسی که تو کلاس شیرینی پزی باهم دوست شدیم. همسرشم به وضوح عاشقشه.

اون یکی خانمم که اصن ماشالاش باشه((:

قرار شد با اکیپ کوهنوردی ای که اون خانم باتوم به دست باهاشون کوه می ره یه شب در هفته بریم کوه.

امروز بعد از مدت ها یکی دو ساعت با لیلون حرف زدم. از وقتی بچه دار شده خیلی کم رویت یا آنلاین میشه. فک کنم آخرین بار دو سه ماه پیش دیدمش.

بهش می گم معلوم هست کجایی!؟ 

می گه مشغول بچه داری. از بس تو خونه موندم دارم افسرده میشم.

می گم خب چرا یه کمم وقت واسه خودت نمی ذاری!؟

همین سوال جرقه ای میشه که شروع کنه گله کردن از شرایطش. 

می گه انگار دیگه لیلای سابق نیستم. انگار حتی روابطم زیر و رو شده. دیگه " آ" مثه سابق بهم توجه نمی کنه. انگار فقط می خواد با خریدن چیزای مختلف منو راضی نگه داره. دیگه حرفا و اعتراضام حتی براش اهمیتی نداره. احساس می کنم داریم از هم دور میشیم. همه ی زندگیمون شده بچه و کار " آ". منم تنها دلخوشیم شده خرید ظرف و دکوریجات! بطور عجیبی علاقه به خریدن این چیزا پیدا کردم ولی وقتی می خرم دو روز از داشتنشون خوشحالم و روز سوم باز همون آش و همون کاسه.

بهش می گم تو هیچ وقت آدمی نبودی که خرید کردن خوشحالت کنه. الانم دنبال یه راه کاذبی برای تغییر روحیه ت ولی این راهش نیست. باید یه کم واسه خودت وقت بذاری و بیشتر به خودت برسی.

می گه نمیشه. تمام وقتمو بچه پر کرده. 

می گم ینی تو هفته دو روز نمی تونی بچه رو بسپری به " آ" ، خودت دو تا کلاس ورزشی بری!؟

می گه چندبار خواستم یادش بدم چطوری از بچه نگهداری کنه ولی تمایلی نشون نمی ده. می دونم بچه رو پیشش بذارم نمی تونه خوب ازش مراقبت کنه، اذیتش می کنه. 

یاد چند سال پیش میفتم. یادم نیست دل من پر بود یا اون. باهم رفتیم روبه روی استخر نشستیم و ساعت ها حرف زدیم.

بهش می گم اون روزو یادته!؟ یادته گفتیم بزرگترین اشتباه یه مادر اینه که از همه عمر و جوونی و آرزوهاش به خاطر بچه هاش بگذره و بعدا که سنی ازش گذشت توقع داشته باشه بچه هاش همیشه همونی باشن که اون می خواد. که آرزوهای بربادرفته ی اونو دنبال کنن. که چون خودشونو مدیون مادرشون می دونن نتونن به راحتی راه خودشونو انتخاب کنن!؟

می گه یادمه ولی ما نمی تونیم جور دیگه ای باشیم، چون اینجوری تربیت شدیم. انگار مادرامون با هر لقمه ای که بهمون دادن گفتن صبوری، فداکاری و از خودگذشتی وظیفمونه.

می دونم که درست می گه. ولی اینم می دونم که شیوه ی تربیت مادرامون درست نبوده. به اونا هم از کودکی گفته شده مادر بودن مقدسه‌. ولی بهشون نگفتن که مادرم یه آدمه. که واژه ی مقدس باعث شده خیلی از مادرا خودشونو فراموش کنن و حل بشن در جریان زندگی.

در مورد پدر هم همین صادقه، با درجه کمی بیشتر یا کمتر.

بهش می گم تو و " آ" هردوتون متمرکز شدین رو بچه و خودتونو فراموش کردین. براش از دوستای جدیدم می گم‌. که یه بخشی از روز متعلق به خودشونه. کنارش بچه هاشونم بزرگ می کنن ولی تو گوشت و خون بچه هاشون تزریق نکردن که چون مادرن پس همیشه باید در خدمتشون باشن. یا صبوری، همیشه مهربون بودن، از خود گذشتگی وظیفشونه.

می دونم مادری که شاد باشه خانواده ی گرمتر و خوشبخت تری رو بوجود میاره.

می دونم که یه زن بیش از هر چیزی به توجه همسرش نیاز داره.

می دونم مردی که برطرف کردن نیازهای همسرش رو در اولویت قرار بده زندگیشو برای همیشه گارانتی کرده، چون خیلی بیشتر از چیزی که در موردشون گفته شده یا نشون می دن قدرشناسن، حداقل زن هایی که اطراف من هستن و باهاشون در معاشرتم اینجورین.

+ احساس می کنم در مورد مردا خیلی کم می دونم. در اولین فرصت باید یه کتاب در موردشون بخونم.


اینو امروز واسه بچه ها رو تخته نوشتم:

چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت!؟
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت!؟
زمان بیکرانه را تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره
سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش

" هوشنگ ابتهاج"

+ نمی دونم‌این خوبه یا بد ولی آدمی به خیلی چیزا عادت می کنه. چیزایی که یه روزی فک می کرد بدون اونا لحظه ای نمی تونه زندگی کنه. می دونی چرا!؟ چون حتی اگه آدم هم نخواد، زندگی رونده ست و لحظه ها گذرنده. کاش یاد بگیرم بعضی چیزا رو انقد سخت نگیرم.


خب اینم آزمایشگاه من که امروز قفسه هاشو پر کردم.

به قول امیرعلی_ ق (Amiralichannel@) آدما چهار مرحله رو ممکنه بگذرونن. مرحله اول ترس از قضاوت شدنه. تو این مرحله اونا عادت ندارن در مورد خودشون انتقادی بشنون.
مرحله دوم مرحله ایه که تلاش میکنن توجه مثبت جلب کنن. تلاش میکنن تحسین بشن و دیگران اونا رو فرد مقبولی بدونن.
تو مرحله ی سوم خودشون رو بیشتر پیدا میکنن. دیگه براشون توجه مثبت یا منفی مهم نیست.عکس العملهای مختلف رو مدیریت می کنن و راه خودشون رو در پیش میگیرن تا رشد کنن. دیگه تو این مرحله ریاکار نیستن و چون از مرحله ی دوم گذر کردن حرفی به زبان نمیارن.
در مرحله ی چهارم بد، خوب یا عالی، اونا خودشون هستن و آدما بی قید و شرط اونا رو دوست دارن و دنبال میکنن. چون آدمای کمی به این مرحله می رسن. آدمای صاحب سبک و واقعی.


+ حقیقت اینه من نمی دونم تو کدوم مرحله ام ولی می دونم تو مرحله چهار نیستم با اینکه خیلی تلاش می کنم خودم باشم ولی بازم ملاحظاتی وجود داره که منو بین مرحله های مختلف جابه جا می کنه.
الان خیلی وقتا عکسای روزمره، مثه عکسای مرتب کردن و راه انداختن آزمایشگاه، یا عکس شیرینی و دسرایی که درست می کنم رو استوری می کنم.
قبلا با خودم می گفتم اگه عکس فلان چیزو بذارم اون دوستایی که دارن خارج از کشور دکترا می گیرن یا فلان فامیل که پزشکه، یا اون یکی که تو فلان شرکت بزرگ کار می کنه یا فلانی که تو یه دانشگاه بزرگ درس می خونه با خودشون می گن اینو ببین. فوق لیسانس گرفته که از چیدن چارتا وسیله آزمایشگاه یا درست کردن شیرینی ذوق کنه. این همونیه که فلان دبیرستان خفن درس می خوند و اکثر دوستاش مراحل ترقی رو با آسانسور طی کردن. حالا اون از درس دادن به فلان بچه ها ذوق می کنه و راضیه. از انجام دادن فلان کار لذت می بره و خوشحاله.
به خاطر همین شروع کردم به وبلاگ نویسی، چون اینجا فقط خودم بودم و می تونستم بیشتر از هرجای دیگه خودم باشم‌.
ولی الان دیگه برام مهم نیست دیگران در مورد علایق، سلیقه ها و مشغولیاتم چی فکر می کنن. الان برام مهم نیست فلانی از دور به زندگیم نگاه کنه و برام متاسف باشه که چقد به خودم ظلم کردم یا چقد زندگی روتین و بدون پیشرفتی دارم.
گره احساس خوشبخت بودنمو از نگاه و قضاوت دیگران باز کردم. هنوز مثل همیشه همون دختری ام که بلندپرواز نیست و سعی می کنه تو هر شرایطی از چیزایی که داره لذت ببره و راضی باشه.
هرچند یه وقتایی خودش با خودش لج می کنه، غر می زنه، قهر می کنه، ولی می دونه فقط خودش می تونه خودشو کمک کنه نه هیچ کس دیگه و می دونه هرکس فقط و فقط خودش می تونه خوشبختی رو تو زندگیش معنی کنه. پس سعی می کنه بی خیال قضاوت های درست یا نابجای دیگران بشه و خودش باشه می دونه هنوز کاملا موفق نیست ولی سعیشو می کنه و همین خوبه^__^


یه چیزی میشه دیگه!
حجم: 28.2 مگابایت

نزدیکای ۲۲ بهمن یه روز بچه ها تقویم آوردن ببینن دیگه چه روزایی تا آخر سال تعطیله. وقتی دیدن فقط یه روز تو اسفند تعطیله پکر شدن که چه حیف!

اسفند شروع شد در حالیکه یک روز هم مدارس دایر نبود.

زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی و پیچیده ست.

تو روزایی که خودمونو قرنطینه کردیم و روزای قشنگی که منتظرشون بودیم دارن با ترس و دلهره می گذرن هرکس دنبال یه راهیه تا وقتشو بگذرونه و خودشو سرگرم کنه. 

ما که بیشتر وقتمون در حال تولید محتوا و مورد عنایت قرار دادن وزیر جوان با الفاظ کمی تا قسمتی نامحترم جهت ۱۰۰ گیگ اینترنت اهداییش هستیم. ولی تو وقتایی که بی حوصلگی میاد سراغم میشینم مثه کلیپی که گذاشتم نقاشی های ماندالا رو رنگ می کنم. باشد که حواسم از این روزا و اتفاقات غیرمنتظره و عجیب غریب زندگی پرت بشه.

+ پیشنهاد می شود: #mandala_coloring_pages

++ کی فکرشو می کرد دنیا یه روز همچین روزایی رو به چشم ببینه!؟ حالا نسلمون منقرض نشه یهو/: نه که روی هرچی موجود جانداره سفید کردیم، منقرض بشیم زمین بدون ما بی صفاست!


یه سینی بهارنارنج آورده می گه تمیزشون کن می خوام عرق بهارنارنج بگیرم. یه مشت برمی دارم، بو می کنم و می گم بوی شمال پارسالو می ده. بوی سفر با هما و سمانه اینا.

اون روز که درس حواس پنجگانه رو می دادم گفتم قشر مخ اونجاییه که می تونه عطرهای مختلفو تشخیص بده. در واقع عطرها، آدما رو فرو می کنن تو مغزمون.

هنوز وقتی سوار یه ماشین نو میشم یه شخص خاص تو ذهنم پررنگ میشه.

بوی عطر نقل منو یاد عمو میندازه.

بوی فالوده یاد باباجون.

و بوی نون داغ یاد بابا.

حتی گاهی گذشتن از کنار آدما رو هم نمیشه سرسری گرفت. بی هوا از کنارشون رد می شی بدون اینکه متوجه باشی سلول های مغزتو درگیر عطر عبور و حضورشون می کنن. یه جوری که برمی گردی و رد عطرشونو پشت سرشون دنبال می کنی.

باید سعی کنم عطر بودنم خوشبو تر از چیزی که هست باشهشبیه عطر بهارنارنج


درختای اقاقیایی که اسفند با بچه ها کاشتیم سبز شدن و بوته ی گلا هم گل دادن. به مدیر می گم منتظر باشید تا عطر اقاقیا تمام فضای مدرسه رو پر کنه.

یکی دیگه از معلما دو تا درخت توت و چند تا بوته گل به نیت مادربزرگش آورده. مدیر می گه تو دست سبزه، تو بکارشون^__^

ببین چوب خشکی که اسفند پارسال کاشتیم، فروردین امسال چه دلبری شده *__*


این بخشی از حیاط مدرسمونه. روز اولی که اومدم اینجا با یه حیاط بدون باغچه رو به رو شدم. یه حیاط که شبیه برهوت بود. پرسیدم چرا اینجا باغچه نداره؟ مدیر گفت زمینو یک سره آسفالت کردن، باغچه نکندن. 

گفتم اگه باغچه درست کنید درخت میاریم حیاط یه کم رنگ و رو بگیره. با کمک پدر بچه ها یه قسمتهایی از آسفالتو کندن و کود ریختن. بعد هرکس هر موقع سال که می تونست یه درخت میاورد و می کاشتن. درختای کنار دیوار همون درختاییه که تو سه چهار سال اخیر هرکس به یادگار از خودش تو مدرسه کاشته.

امروز که از پنجره کلاس بهشون نگاه می کردم با خودم فکر می کردم ۲۰ سال بعد اینا چقدر بزرگ شدن و آیا کسی یادش هست یه روزایی یه سری دبیر جوون با چه عشقی و تو چه شرایطی میومدن اینجا و چه خاطری از خودشون می ساختن و به یادگار می ذاشتن؟!


یک.
یه بار با سمانه بحث می کردم. می گفت چرا از "عزیزم" زیاد استفاده نمی کنی؟ گفتم چون فقط به کسی می گم که برام عزیز باشه وگرنه حس دروغگو  بودن بهم دست می ده و برام ناخوشاینده.
دیروز که جماعتی از دو تا اداره اومده بودن مدرسه تا مثلا روز معلمو بهمون تبریک بگن، با خودشون به عنوان هدیه روز معلم یه شاخه گل و نفری یه پتوی یه نفره هم آورده بودن.
من از پتوش خوشم نیومد، بردم دادم به خدمتکار مدرسمون و در واقع تقدیم کردم بهش
با اینکه اون خیلی خوشحال شد ولی من بعدش از خودم خجالت زده شدم. یه چیزیو بخشیدم که خودم دوستش نداشتم و برام ارزشمند نبود. ینی می خواستم ثواب کنما ولی خب با این کارام/: این موضوع خجالت آور تر شد وقتی که شاخ گل رزی هم که بهمون داده بودن دادم به راننده ی سرویسمون که بازنشسته ی آموزش و پرورشه. چون پژمرده بود!؟

انگار تو هر دو مورد فقط خواستم تظاهر به خوب بودن کنم ولی واقعا بعدش عذاب وجدان گرفتم
دو.
برات بگم که به کسی غیر از خدا امید داشتن حماقت محضه. هر وقت برای موضوعی به کسی غیر از خدا امید داشتم خدا ناامیدم کرد خفن! البته هر وقت به خودشم امید داشتم که بگذریم ولی در کل شاعر درست می گه:

هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد / چون گدایی ست که حاجت ز گدا می طلبد

سه.
گفتم گدا، بگم که پیرو چیزایی که این چند روز یاد گرفتم یه ضرب المثلم یاد گرفتم:
" کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟!"
بگذریم از این که هرجایی شد سعی می کنم ازش استفاده کنم و باربط و بی ربط به موضوع ربطش بدم ((: ولی این چند روز خیلی بهش فکر کردم و همینطور به حرفای یکی از مسئولین اداره که دیروز اومده بود مدرسه.
می گفت خیلی اتفاقا هست که ما نمیبینیمشون و برامون کوچیک به نظر میان ولی اگه بهشون فکر کنیم می بینیم خدا چطور حواسش به همه چی هست.
در تکمیل حرفش می گفت مثلا کاری رو انجام می دی یا مبلغی رو می بخشی که همون مبلغ می تونست طور دیگه ای از جیبت خارج شه. می تونست خرج ویزیت دکتر شه، یا مثلا جریمه یه اشتباه بشه ولی تو قبل از اون ازش گذشتی برای کمک به یه نفر. اینطوری یه معامله برد برد کردی. هم تو دلت آروم شده و با کمال میل این کارو انجام دادی، هم اون طرف نیازش برطرف شده.
می گفت هیچ وقت از خدا نخواید بهتون پول یا عمر زیاد بده. همیشه از خدا بخواید به مال و عمرتون " برکت" بده. برکت داشتن به کمیت نیست به کیفیته. یکی ماهی میلیون ها تومن درامد داره ولی بازم شاکیه. یکی ماهی یه تومنم درآمد نداره ولی یه جوری زندگی می کنه و یه جوری شاکره که انگار میلیون ها تومن در آمد داره.
یکی صد سال عمر می کنه و از دنیا می ره بدون اینکه راهی رو روشن کرده باشه و وقتی میمیره انگار هیچ وقت وجود نداشته. یکی ۳۰ سال عمر می کنه و قرن ها  یادش به نیکی در خاطره ها میمونه.
خلاصه که باید به خدا توکل کرد و به خاطر خدا قدم برداشت که خدا حواسش به همه چی هست، حتی اون نیتی که تو دلته و هیشکی جز خودت ازش خبر نداره.

چهار.

امان از قضاوت! داشتم با مامانم در مورد یه موضوعی صحبت می کردم. بحث این شد که بعضی از دانش آموزا سالی پنجاه تومنم براشون سخته به عنوان شهریه بدن. برگشتم گفتم آخه پنجاه تومن پولیه!؟

مامانم گفت هیچ وقت اینو نگو. برای یکی ممکنه پنج تومنم کلی پول باشه، تو از زندگیش خبر نداری که.

این گذشت تا امروز که رفته بودم بازار.

دیدم یه خانم اومده از فروشنده می خواد یه جعبه خرما رو براش نصف کنه و نصفشو بهش بده. فروشنده بعد از نصف کردن نصفه بزرگترو گذاشت رو ترازو. خانمه گفت اگه اون نصفه کوچیکتره اونو بده. نصفه کوچیکتر ۴۰۰۰ تومن ارزون تر بود. فروشنده وقتی می خواست نصفه کوچیکترو بهش بده زیر لب غر می زد ۴۰۰۰ تومنم پولیه!؟

انسان تر باش آدم


۱۹ فروردین خیلی اتفاقی متوجه شدم سایتی به اسم safireaghigh.ir یه نذر فرهنگی دارن و اینطوریه که در قبال تقبل انجام یکی از سه نذرشون یه سنگ عقیق به رایگان برای شخص می فرستن. از اونجایی که تنبل تر از این بودم که بتونم یکی از سه نذر رو انجام بدم بیخیال عقیق های رایگانشون شدم و به جاش یه عقیق سرخ یمنی از فروشگاه سایتشون خریدم.

امروز عقیقم رسید*__*

البته من فقط یه عقیق سرخ خریده بودم ولی یه عقیق زردم برام فرستادن همینجوری^__^

حالا می خوام ان شاالله برم انگشترش کنم. فقط اینکه نمی دونم چقد حرف معلم عربیمون درست در میاد که می گه :" بهت نمیاد از این انگشترا دست کنی، دو روز دست می کنی بعد می ذاری کنار |: "

+ اینم پیج اینستاگرامشونه: safireaghigh@

مرسی ازشون خلاصه❤


خسته ام، خیلی

.

.

.

" فردا سراغ من، بیا
یک روزِ، زیبا سراغ من، بیا

امروز از هم گسستم اگه
بال و پر شکستم و
به پرتگاه غم رسیده گام‌های من"

.

.

.

دست میزنم
پا میزنم
دل رو به دریا میزنم
گاهی به پس
گاهی به پیش
گاهی هم درجا میزنم"

.

.

.

" آدم بدون غم، نمیشه
راه بی پیچ‌و‌خم، نمیشه
آرزوی کم، نداریم
آرزو که کم، نمیشه"


به روزای آخر سال تحصیلی که نزدیک میشیم روی میزم پر میشه از دفترای خاطرات و سررسیدایی که شدن مسئول ثبت خاطرات.
خاطره نوشتن تو دفتر خاطرات بچه ها برام سخته. نمی دونم چی بنویسم که نه خیلی غلو شده باشه نه خیلی بی ربط و سبک. دوست دارم چیزی بنویسم که شبیه یه تلنگر باشه و خب گاهی پیدا کردن همچین سوژه هایی برای نوشتن یه کم سخته.
چند روز پیش یکی از بچه های نهم دفتر خاطراتشو اورد براش بنویسم. وقتی دفترشو بهم می داد گفت پارسالم همین موقع ها براش متنی رو نوشته بودم.
دفترشو ورق زدم و به عقب برگشتم تا متنی رو که پارسال براش نوشته بودم بخونم:


" بزرگ شدن قانون روزگار است، بزرگ شو اما پیر نشو."

من در آستانه ی سی سالگی، سنی که همیشه برام شبیه مرزی بوده بین جوانی و میان سالی، سنی که وحشت پشت سر گذاشتن جوانی رو همیشه با خودش برام به یدک می کشیده، سنی که فکر می کردم باید به شکلی متفاوت از همه ی سال های گذشته اونو جشن بگیرم تا یادم بمونه که جوانی رو به سر کردم، جمله ای رو خوندم که یه روزی برای دختری در آستانه ی جوانی نوشته بودم: که بزرگ شو، اما پیر نشو.
ما گاهی خودمون رو در چهره ی دیگران می بینیم. دستی که بر شونشون می زنیم در واقع بر شونه خودمون زدیم و حرفی که بهشون می زنیم در واقع مخاطبش خودمون هستیم.
این بار براش نوشتم:

پ.ن: برنامه های زیادی برای تولدم داشتم که هیچکدوم عملی نشد. مهمترینش این بود که تصمیم داشتم روز تولدم جایی باشم که شبیه هیچ جای دیگه نباشه. به پیشنهاد خانم فاف تصمیم گرفتم از اونجایی که روز تولدم مصادف شده بود با شبای قدر، برم کربلا که خب کاروانی نبود که از اینجا اون زمانی که من می خواستم بره و برنامه ریزیم بهم ریخت. حالا دیگه برنامه خاصی ندارم جز برنامه ای که به خاطر تغییر اولین روز ماه رمضون افتاد شب تولدم و ان شالله به رسم پارسال می خوام انجامش بدم، تا چی پیش بیاد و خدا چی بخواد


یک. پیرو چند پست قبل که در مورد "سفیر عقیق" نوشتم، انگشترم حاضر شد:

اولین بار که دست کردم فقط یه منبر می خواستم که برم بالاش و بقیه رو موعظه کنم((: فکر کنم درست می گفتن من اهل دست کردن این مدل انگشترا نیستم چون وقتی دست کردم احساس کردم به دستم نمیاد و دیگه ذوق اولو براش نداشتم ولی الان یه هفته ست که فعلا دارم دست می کنم، تا بعدا چی پیش بیاد

دو. تو هفته ای که گذشت آزمون عملی شیرینی پزی هم دادم و اینا نتیجه آزمونمه:

البته هنوز نمره ی نهایی نیومده تا ببینم بهم مدرک می دن یا نه ولی حسنی که داشت این بود که تو روز آزمونش تازه یاد گرفتم چطوری کیک خامه ای تولد درست کنم(: 

سه. امسال گویا به خاطر بارندگی های بهار، همه جا پر شده از پروانه. یه طوری که در کوچه رو که باز می کنی اول با این صحنه:

بعد این مواجه میشی:

انگار درختا امسال به جای شکوفه پروانه دادن.

چهار. اینم شکوفه ی نخل خرمای باغچه کوچمون که اولین بار از این دلبر رونمایی کرد و ما رو بسی شگفت زده که،عععع شکوفه درخت نخل انقد خوشگل بود و ما نمی دونستیم:

گفتم کندمش که خشکش کنم ولی کم کم داره سیاه میشه!؟ '__'


این غروب اولین جمعه ی ماه رمضون امساله که داره می گذره.

این حیاط اردیبهشتی غروب اولین جمعه ماه رمضونه امساله:

اینم از یه زاویه دیگه:

قرآنو برداشتم اومدم تو حیاط بخونم، گفتم قبلش چندتا عکس بگیرم واسه خواهرم بفرستم دلش وا شه.

نمی دونم از حیاط کدوم خونه عطر یاس میپیچه تو نسیم خنکی که داره می وزه. خلاصه همه چی برازنده ی اردیبهشتی بودن هواست.


هوا انقد خوبه که نمیشه کلمه ای برای توصیفش پیدا کرد. برای من که از گرما بیزارم این هوا ینی بهشت. از اون هواها که باید یه پتو دور خودت بپیچی و پنجره ی اتاقو باز بذاری و بازم از سوز لطیف هوا خودتو بیشتر فرو کنی لای پتو. 

حالا که تنهام نشستم تو سکوتی که فقط صدای برگ درختای انگور حیاط اونو میشکنه فکر می کنم.

امروز از صبح دلم هوای داشتن یه غارو کرده بود. یه غار مخفی مال خود خود خودم. دلم می خواست برای یه مدت نامعلوم اما کم می رفتم تو غار خودم و از همه ی آدمای اطرافم بی خبر میشدم. از همه ی آدمایی که فکر می کنن عجیبم. از همه ی آدمایی که فکر می کنن مغرورم. از همه ی آدمایی که در موردم قضاوت های اشتباه می کنن، حتی از همه ی آدمهایی که همیشه دوست دارم بهشون فکر کنم و باهاشون معاشرت.

خواهرم این روزا زیاد ازم راهنمایی می خواد. در مورد یکی از مهمترین دغدغه های زندگیش. شاید اگه یه سال پیش بود مثه الان راهنماییش نمی کردم. شاید الانم درست راهنماییش نمی کنم. 

دلم می خواد بهش بگم از من کمکی نخواه. از من راهنمایی نگیر. این تصمیم خودته. من نمی تونم بی طرفانه بهت راهنمایی بدم و از این بابت از خودم و ضعیف بودنم بدم میاد. از اینکه به یادم میاری خیلی وقتا زندگیم دقیقا اونطوری که می خواستم نبوده، از اینکه به یادم میاری خیلی وقتا آدمایی که روشون حساب می کردم پشتمو بدجور خالی کردن. ولی اون گناهی نداره.‌ من نباید مثه همه ی اون آدما پشتشو خالی کنم. من باید قوی بودنو تمرین کنم.


یک.
من عاشق این دخترم که بخشی از زندگیش که به پخت و پز مربوط میشه به من وابسته شده! سر هر وعده غذایی زنگ می زنه می پرسه می خوام فلان غذا رو درست کنم چه جوریه!؟ درجه سولاردام واسه لازانیا باید رو چی باشه!؟ میای خونمون کیک درست کنیم!؟
#مریم

دو.
امروز وسط پرس زدنام تو نت نمی دونم چی شد یهو سر از سایت یه کارگزاری بورس در آوردم و توش ثبتنام کردم. آخرش پیام داد برای ادامه روند ثبتنام با مدارک تشریف ببرید دفتر کارگزاری قرار نبود اینجوری بشه! از اینجا به بعدشو دیگه نمی دونم چیکار باید بکنم. باید به جای دکمه " اوکی"، گزینه ی " اوه نه! بیخیال، حوصله این کارا رو ندارم" هم می داشت.

سه.
جریان تولد ۲۵ سالگیمو گفته بودم. اینکه دانش آموزام پول جمع کردن و به معاون مدرسه دادن تا برام کیک بخره. تاکیدم کرده بودن حتما کیک باشه که بتونیم روش شمع بذاریم تا خانممون فوت کنه.
حالا فردا تولد خواهر سمانه ست‌. شب رفتیم براش کیک بخریم دیدیم قیمت کیکای خیلی کوچیک همه ۵۰ به بالاست و اینکه جز دو تا خواهراش کسی تو خونشون کیک دوست نداره. گفتم به جاش شیرینی بگیری بهتر نیست؟ گفت نه خواهرم تاکید کرده حتما کیک باشه که عکس بگیره بذاره اینستا!
چقد زندگیامون این مدلی شده. نه اینکه ثبت عکس بد باشه، نه! اینکه قبل از هرچیزی به روح سرد عکسامون فکر می کنیم بده. دیگه مثه قدیما عکسامون پر از داستان، خاطره و شوق زندگی نیست، عکس های یهویی با خنده های واقعی و از ته دل.
من هنوز از عینک آفتابی زدن تو عکسا تعجب می کنم، چرا که فکر می کنم بخش زیادی از حس یه آدم می تونه در لحظه از چشماش منتقل بشه و سال ها بعد با مرور عکسا دوباره میشه اون لحظه رو تجربه کرد؛ که با عینک زدن چیزی ازش باقی نمی مونه.
بخش دیگه ای از احساس هم به نظرم از دست ها منتقل میشه. چشم ها و دست ها
*دستامو بگیر تا منو از غرق شدن در عمق بی نهایت چشمات نجات بدی*

چهار.
من آدمیم که اگه پول داشته باشم شبیه یه ملکه خرج می کنم. معتقدم باید در " حال" زندگی کرد و از لحظه لذت برد. به عبارتی زیاد اهل پس انداز کردن واسه روز مبادا نیستم. نه اینکه پس انداز نکنم ولی همه ی داراییمو پس انداز نمی کنم.
از طرف دیگه اگه به اندازه کافی پول نداشته باشم اهل قناعت کردنم. بلدم طوری از بعضی از خواسته هام بگذرم که بهم سخت نگذره.
با این تفاصیل از آدمایی که دارن ولی خرج نمی کنن یا بلد نیستن زندگی کنن خوشم نمیاد. از آدمایی که واسه روز مبادا تمام روزهای قشنگ زندگیشونو پیش فروش می کنن. هرچند الان و تو این شرایط " آینده" و "پس انداز" واژه های مبهمی هستن.

پنج.
آدم مستجاب الدعوه ای نیستم؛ از این مدل آدما که خواسته هاشون زود شکل واقعیت می گیره. ولی وقتی می خوام دعا کنم یکی از دعاهام اینه که " خدایا به اونایی که ناامیدن امید بده"
بعضی وقتا با خودم فکر می کنم کسی که طعم چیزی رو نچشیده چطور می تونه درک کنه چقد طعم اون می تونه تلخ باشه. ناامیدی خیلی تلخه خدایا.

شش.
یکی از بزرگترین آپشنای خوشبختی بی شک اینه که اونی رو که دوست داری دوستت داشته باشه‌. یا اونی رو که دوستت داره دوست داشته باشی. حالا چرا نصف شبی به این رسیدم چون یاد اون دیالوگ امیرجعفری افتادم که می گفت هیشکیییییی منو دوست نداره و غم انگیزتر اینکه بخشی از وجودم هیشکیییییی رو دوست نداره.

هفت.
شبا از تو اتاق می شنوم که خانواده سریال " دکتر قریب" رو میبینن. من فقط یک قسمت از اونو اولین بار که می داد دیدم و انقد از مرگ شخصیت بچه ی فیلم غصه دار شدم که عهد کردم دیگه نبینم. هنوزم نمی تونم جز چندتا قسمت از بخش کودکی دکتر قریب رو ببینم. حتی وقتی بهم پیشنهاد شد به بچه هایی که به خاطر بیماری از درس عقب موندن درس بدم نتونستم قبول کنم، این چنین ضعیفم.

هشت.
نمی دونم این که کسی که هستی به نظر نیای و کسی به نظر بیای که نیستی خوبه یا بد. ولی این چهره ی غلط انداز می تونه زندگی آدمو تغییر بده. این جمله های " بهت نمیاد اینجوری باشی" ، " بهت میاد اونجوری باشی"
به من نمیاد آشپزی رو دوست داشته باشم. بهم نمیاد اهل ریسک باشم. بهم نمیاد احساساتی باشم. بهم نمیاد پس انداز کردنو بلد باشم. بهم نمیاد ناامید بشم و غمگین و همیشه شاد و شنگول نباشم. بهم نمیاد عاشق باشم و بشم. بهم نمیاد این اندازه دلرحم باشم. بهم نمیاد اینی که هستم باشم و چیزی که گاهی به نظر می رسه نباشم

×نیمه شبانه


امروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس بیچارگی می کردم. بیچارگی به معنای چاره ای نداشتن. چاره ای برای هیچ بخشی از زندگی نداشتن. البته که این حس جدیدی نبود. نصف سال گذشته رو هر روز با این حس خوابیدم و هر روز با این حس بیدار شدم بدون اینکه حتی کسی متوجه بشه.

یه بار یه مرد مسنی می گفت بدترین حس عالم اینه که آدم دچار " چه کنم" بشه. اینکه به یه جایی برسه که ندونه باید از اینجا به بعد چکار کنه.

واقعا راست می گفت. حرفی بود که بی شک پشتش کلی تجربه بود. من این حسو بارها درک کردم.

مریم می گه تابستونا که بیکار می شی این حسای عجیب غریبت شروع میشه ولی احتمالا مریم به اندازه ی من با این حسا رو به رو نشده.

من الان پر از حس بی چارگیم، بدون اینکه کسی متوجه بشه.

خدایا کاش نه به اندازه اعتقاد و توکلم بهت که به اندازه خدایی و بزرگی خودت تو زندگیم‌ظاهر میشدی و کمکم می کردی. 


یک.
دیروز با مریم و سمانه رفته بودیم رفاه خرید کنیم واسه تو راه. یه گوشه از فروشگاه دو تا خانم و یه آقا فشار خون افراد بالای ۳۰ سال رو تو طرح فشارخون می گرفتن. ما رفتیم گفتیم فشار خون ما رو هم بگیرید. خانمی که تقریبا ۴۵ ساله می زد پرسید چند سالتونه!؟ ما سنمونو دقیق گفتیم. سمانه ۳۱ سالشه. من ۳۰. مریم ۲۹ و فقط مریم چند ماهه که متاهل شده.
به مریم گفت نمی تونم اسمتو ثبت کنم ولی فشارتو می گیرم.
وقتی داشت فرم منو پر می کرد پرسید مجردی یا متاهل؟
گفتم مجرد.
با تعجب طوری که انگار ناگهان پی به قاتل بودن یه آدم معصوم برده باشه پرسید عههه چرا!؟ برات یه کیس می فرستم!


دو.
۵ سال از ازدواج لیلون می گذشت و هنوز دلش بچه نمی خواست. باهم با یه سری خانم رفته بودیم تور طبیعت گردی. موقع برگشتن دیدم یکی از خانمای نسبتا مسن لیلونو کشیده کنار و داره بهش آدرس مطب دکترو می ده واسه درمان نازایی!!


سه.
مدیر تو سن ۴۲ سالگی ازدواج کرد. الان که ۴۴ سالشه به شدت پیگیر بچه دار شدنه. یه بار می گفت شوهرش بهش گفته الان همسنای تو دنبال ازدواج بچه هاشونن، تو تازه دنبال بچه دار شدنی؟
مدیر سالهاست موقعیت اجتماعی خوبی داره ولی مطمئنم بارها و بارها از خودش پرسیده چقد از زندگی عقبه!؟


چهار.
یکی از دوستام دو ساله ازدواج کرده و هنوز بچه نداره و علاقه ای هم به بچه دار شدن ندارن. چند روز پیش مامانش بهش می گفت بابات گفته بهت بگم زودتر بچه دار شین، داره دیر میشه!


پنج.
خبر فوتش خیلی ناگهانی بود. یکی از بهترین و جوون ترین پزشکای شهر. تو یه سانحه تفریحی سقوط کرد. به ۳۵ سال نرسیده بود که اسم و رسمی برای خودش بهم زده بود. درآمد خوبی داشت. ازدواج کرده بود و از همسرش جدا شده بود و در واقع اکثر موانع بازی زندگی رو تو سن کم تقریبا رد کرده بود. احتمالا امیدوار و مطمئن از آینده بود که در حال شادی،  ناگهان همه چی تمام/
مریم می گفت : خب خودش خواسته بمیره وگرنه نمی رفت پاراگلایدر!


آخر.
امروز جایی کار داشتم. وقتی کارت ملیمو به پسر جوونی که مسئول ثبت اطلاعات بود دادم، گفت خواهر من تو دبیرستان دوستی با اسم و فامیل شما داشته. گفتم شاید من همونم، فامیلتون چیه!؟
وقتی فامیلشو گفت کاشف به عمل اومد برادر دوست دبیرستانمه.
بعد از دانشگاه دیگه با دوستم در ارتباط نبودم ولی شنیدم که دو تا بچه داره. احتمالا بزرگترینش ۷ ۸ ساله باشه.
وقتی برمی گشتم تو راه با خودم فکر می کردم ینی اینهمه از زندگی عقبم!؟ دوستم درآمد ثابت داره، ازدواج کرده، بچه دار شده و من هنوز هیچکدوم از این گزینه ها برام تیک نخورده.
به اینا که فکر می کنم با خودم می گم مگه هدف از زندگی رسیدن به یه مقصده مشخصه!؟
مگه زندگی مسابقه ست که هرکی باید بجنبه تا زودتر به آخر خواسته هاش برسه!؟
آخر قصه زندگی چیه!؟ کی اونو مشخص می کنه!؟

اونایی که همون اول به همه چی رسیدن خوشبختن!؟ برنده شدن!؟ خوشحالن از جایی که هستن و چیزایی که بهشون رسیدن!؟
امثال من چی!؟ لوزرن(بازنده) !؟ فقط می دون و به هیچی نمی رسن!؟ یا به قول داستان کباب غاز هر سال واترقیده تر از پارسالن!؟
باید غمگین باشن‌از اینکه آینده روشنی ندارن!؟ یا زانوی غم بغل بگیرن که به چیزایی که همسن و سالاشون بهش رسیدن هنوز نرسیدن‌ و مجبورن حرف بشنون و سکوت کنن!؟

شاید همه ی اینا واقعیت باشه ولی حقیقت چیزیه که مولانا گفت: گویند سرانجام ندارید شما/ ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم ( شایدم الکی خوش ولی هنوز تلاش می کنیم برای در لحظه زندگی کردن، برای از غصه ی فردا فریاد نکردن " تلاش می کنیم" حتی اگه این تلاش کردن، این ادامه دادن هر بار خراشی بر روح لحظه ها و کالبد احساسمون بندازه کی می دونه آخرش کجاست و قراره چی بشه!؟)

#خدایا_شکرت


می خواستم تولد ۳۰ سالگیم کربلا باشم که نشد. تو ذهنم بود بعد از ماه رمضون که امتحانا هم تموم میشه برم مشهد. یه روز موقع برگشتن از مراقبت یکی از همکارا گفت جایی نمی ری تابستون؟
گفتم شاید برم مشهد. گفت منم بیام!؟ گفتم اگه رفتم بیا.
گفت پس جا رو من ردیف می کنم. گفتم باشه اگه قرار شد برم می گم بهت.
گذشت تا اینکه دیدم تولدم به قمری میشه آخر خرداد.(حقیقتا دلم می خواست تولدم یه جوری یه جای متفاوت باشم حتی شده به زور! (:  ) به مجمع گفتم میاین آخر خرداد بریم مشهد!؟ سمانه و مریم عروس ( که تازه دو ماهه ازدواج کرده) گفتن بریم. در آخرین لحظه خواهرمم به ما پیوست و همکارم که قبل از همه به اون گفتم با آخر خرداد مشکلی نداره و می تونه بیاد!؟
خلاصه ۵ تا بلیط گرفتیم برای آخر خرداد به مقصد مشهد.
با مجمع قبلا سفر رفته بودم ولی با این همکارم حتی تو یه روز باهم درس نداشتیم. شناخت زیادی ازش نداشتم و نمی دونستم تو سفر چه جور آدمیه.
ولی ظاهرا دختر خیلی ساده و سنتی ای به نظر میومد که از این نظر با بچه های مجمع یه مقدار متفاوت بود.
بعدا که رفتیم مشهد، فهمیدم انگار ما به واسطه ی اون طلبیده شده بودیم با اینکه چند بار گفت از تابستون پارسال می خواسته بره مشهد ولی قسمت نمی شده تا اینکه به واسطه من تونسته به آرزوش برسه.
اونجا که بودیم دلم می خواست بهش خیلی خوش بگذره. چون پدر و مادر مسن و خیلی سنتی ای داره که بزرگ شدن تو چنین خانواده ای باعث شده بود از نظر اخلاقی خیلی از سنش سنتی و قدیمی تر فک کنه در حالیکه دلش جوونی کردن می خواست و این از دختری تو سن ۳۳ سالگی دور از انتظار نبود و خدا رو شکر که خیلی بهش خوش گذشت در حدی که وقتی می خواستیم برگردیم دلش گرفته بود و می گفت این چند روز انگار به اندازه چند سال جوون شده.
به قول خودش اولین بار بود که هم تفریح کرده بود، هم زیارت، هم خرید.
لیدر گروه مثلا من بودم. تو برنامم بود شام و ناهار رو یکی از بهترین رستورانای مشهد (رستوران احسان) بخوریم. یکی دو جای دیدنی بریم. یکی دو بار بریم خرید و روزی یه بار حرم. و نگم که اسنپ چقد کار ما رو راحت کرده بود. همون اول یه هزینه ای رو واسه اسنپ کنار گذاشته بودیم و قدم به قدم اسنپ می گرفتیم.
ماجراهای پیش اومده در سفر این بار هم خیلی زیاد بود.
از تو دستشویی موندن سمانه همون دقیقه اول رسیدن به هتل تا قاطی کردنش به خاطر سه دقیقه و شبی که انقد خندیدیم که دلدرد گرفتیم تا ویدئو کال بازی های مریم و همسرش و مسخره کردنای ما. از باغ گیاهشناسی رفتنمون تا نیم ساعت تو مسیر طرقبه بودن و یه ربع اونجا موندن و نیم ساعت برگشتنش.  همسفرای مهربونمون تو قطار برگشت و خانم جوونی که بچه چند ماهش تو قطار از بی قراری و گریه زیاد همه رو کلافه و حتی نگران کرده بود.
چیزای زیادی تو این سفر یاد گرفتم:
اینکه عصبانی شدن حق هرکسیه‌. هرکسی تو شرایط و زمان های مختلف ممکنه عصبانیتش رو به شکل های مختلف بروز بده، حتی اگه همیشه خیلی آروم باشه و دلیل عصبانیتش تو اون لحظه منطقی نباشه و اینکه هرکس موقع عصبانی شدن قلقی داره که اگه درکش کنی زودتر میتونین این چالشو رد کنین. وقتی سمانه عصبانی شد هیشکی فکرشم نمی کرد دختری به آرومی اون می تونه چنین رفتاری داشته باشه.
دیگه اینکه یه جاهایی آدما فقط به یه همدل احتیاج دارن یکی که شده فقط در آغوششون بگیره و بذاره زار زار گریه کنن.
خانم زیبا و جوونی که تو قطار بود و گریه های بچه ش اینقد کلافه ش کرده بود که با همه ی مهربونیش اگه بچه رو ازش نگرفته بودم می خواست بزنتش بهم یاد داد چقدر بعضی از تعارف های ما بی دلیل و خسته کننده ست و چقدر خوبه من اهل تعارف نیستم که اگه بودم امکان نداشت بتونیم بچه ای رو که از گریه زیاد به بی حالی افتاده بود ساکت کنیم.
هیچ کس بی پناهتر و تنهاتر از مادری نیست که همسری همراه و همدم نداره.

# خدایا_شکرت


چند ماه در انتظار رسیدن یه روز خاص باشی و وقتی داره می رسه همه برنامه ریزی هات بهم بریزی/: غم انگیزه

چرا هی نمیشه برم کربلا!؟

همه ی اینا یه طرف، ۳ تا کیک تولد قبول کردم برای تیرماه آماده کنم، غلط کردم غلط! (چاووشی طور) یکی نیست بگه آیا تو کیک پزی!؟ آیا اصن کارت اینه!؟ آیا بیکاری از این کارا می کنی!؟ |: اینهمه اعتماد به نفس و جراتو جای دیگه خرج کنی موفق تریا! حالا اصن چرا همه تیر به دنیا اومدن!؟

باز بین چند راهی موندم و هنگ کردم ینی واقعا می خوام هفته بعد سه بار برم تهران چهار بار برگردم!؟ واقعا!!!؟


خب اول از همه روز حضرت معصومه (ع) مبارکا(: اینم کیکی که به مناسبت امروز برای عاطفه درست کردم، در حال بردن دم در و تقدیم کردن بهش واسه مراسم امشبشون:

بله دیگه! گفته بودم اعتماد به نفسم زده بود بالا و سفارش کیک درست کردن گرفته بودم و اینچنین این هفته سه تا کیک درست کردم.

اینم کیک تولد لیلون که در واقع هدیه من بهش بود:

اون یکی کیکم برای تولد خواهر کوچیکم درست کردم که امسال دقیقا مصادف شده با تولد حضرت معصومه(ع). ولی فرصت نشد ازش عکس بگیرم و خورده شد.

شاید اگه آشپزخونه خودمو داشتم درست کردن کیک اینقد خستم نمی کرد ولی با شرایط الان احتمالا دیگه به ندرت قبول کنم واسه کسی کیک درست کنم. کمترین نتیجه ش اینه که تا طرف بیاد کیکشو ببره، نباید دم در یخچال کشیک بدم کسی زیاد درو باز نکنه تا کیک خراب نشه/:

دیگه اینکه این هفته یه شب شام خونه لیلون بودیم به مناسبت تولدش. یه روز ظهرم ناهار به صرف پخت و خوردن پیتزا خونه مریم. هفته شلوغی بود در کل.

مریم امشب عروسی دعوته. خونشون که بودیم گفت می تونید موهامو رنگ کنید. گفتیم اره بابا کاری نداره! اون سه تا رنگ درست کردن، من موهاشو رنگ کردم. فقط نمی دونم چرا به جای دودی بلوند روشن داشت پرکلاغی می شد((:

امروز که رفته ارایشگاه، ارایشگر بهش گفته موهاتو تازه رنگ کردی!؟

گفته اره، دوستم رنگ کرده.

گفته معلومه، زود شستی ریشه هاش رنگ نگرفته.

اومده می گه اگه میشه تو همون شیربنی بپز، پا نذار تو حوزه آرایشگری تو رو خدا(:

حداقل پیتزاها که خوب شد(;


خب اول از همه روز حضرت معصومه (ع) مبارکا(: اینم کیکی که به مناسبت امروز برای عاطفه درست کردم، در حال بردن دم در و تقدیم کردن بهش واسه مراسم امشبشون:

بله دیگه! گفته بودم اعتماد به نفسم زده بود بالا و سفارش کیک درست کردن گرفته بودم و اینچنین این هفته سه تا کیک درست کردم.

اینم کیک تولد لیلون که در واقع هدیه من بهش بود:

اون یکی کیکم برای تولد خواهر کوچیکم درست کردم که امسال دقیقا مصادف شده با تولد حضرت معصومه(ع). ولی فرصت نشد ازش عکس بگیرم و خورده شد.

شاید اگه آشپزخونه خودمو داشتم درست کردن کیک اینقد خستم نمی کرد ولی با شرایط الان احتمالا دیگه به ندرت قبول کنم واسه کسی کیک درست کنم. کمترین نتیجه ش اینه که تا طرف بیاد کیکشو ببره، نباید دم در یخچال کشیک بدم کسی زیاد درو باز نکنه تا کیک خراب نشه/:

دیگه اینکه این هفته یه شب شام خونه لیلون بودیم به مناسبت تولدش. یه روز ظهرم ناهار به صرف پخت و خوردن پیتزا خونه مریم. هفته شلوغی بود در کل.

مریم امشب عروسی دعوته. خونشون که بودیم گفت می تونید موهامو رنگ کنید. گفتیم اره بابا کاری نداره! اون سه تا رنگ درست کردن، من موهاشو رنگ کردم. فقط نمی دونم چرا به جای دودی بلوند روشن داشت پرکلاغی می شد((:

امروز که رفته ارایشگاه، ارایشگر بهش گفته موهاتو تازه رنگ کردی!؟

گفته اره، دوستم رنگ کرده.

گفته معلومه، زود شستی ریشه هاش رنگ نگرفته.

اومده می گه اگه میشه تو همون شیرینی بپز، پا نذار تو حوزه آرایشگری تو رو خدا(:

حداقل پیتزاها که خوب شد(;


خیلی وقت بود از بیرون رفتنامون عکس نذاشته بودم!

هنوزم عاشق امتحان کردن غذای رستورانای جدیدم و ماشالا هنوزم که هنوزه مثه قارچ از کویر رستوران می زنه بیرون. امروز با دو تا از دوستای شیرینی پزی رفتیم یکی از رستورانای جدید رو افتتاح کنیم:

یه فضای قشنگ درست کردن با غذاهای خوشمزه. هنوز یکی دو قسمتش تکمیل نشده ولی تا همین جاشم رضایت بخش بود. البته به نظرم قیمت غذاهاش یه مقدار زیادی بالا بود که به کیفیت خوب غذا و اخلاق خوب کارکنان می بخشاییم!

الغرض اینکه یکی از دوستانی که باهاشون رفتم بیرون ۴۰ سالشه ولی اصلا بهش نمیاد! اولین بار که دیدمش فکر می کردم نهایتا ۳۳ سالش باشه. وقتی گفت ۳ تا بچه داره و بزرگترینشون ۱۶ سالشه بسی تعجب کردم.

اون روزایی که می رفتیم کوه، می گفت پسر بزرگش خیلی باهاش بحث می کنه. بهش می گفتم تو سن بلوغه خب. تو باید درک کنی. نذار کار به جایی برسه که بخواد باهات لجبازی کنه. می گفت نمی تونم بعضی از رفتارا و حرفاشو تحمل کنم.

امروز می گفت برای تولد ۱۶ سالگیش کلی تدارک دیدم، می خواستم سورپرایزش کنم مثلا، اومده دیده خیلی بی تفاوت گفته خب این چه کاریه می کنی!؟! همین که گوشی رو برام می خریدین بس بود.

می گفت منو می گی! گفتم بیا اینم جواب محبتام.

بهش می گم خب اشتباه کردی. من اگه جات بودم بهش می گفتم همچین برنامه ای دارم. می گفتم می خوام برات تولد بگیرم و همه فامیلو دعوت کنم. شاید واقعا تو این سن با این کار احساس کرده هنوز بچه حسابش می کنید. شاید به غرورش برخورده.

بهش می گم ببین اولا بچه ها مخصوصا پسرا تو دوره بلوغ یه جور دیگه فکر می کنن. یه جور بی منطق. عملکرد مغزشونو نباید با خودت که یه آدم بالغی مقایسه کنی. اصن بیا فک کن کارایی که می کنه دست خودش نیست، چون واقعا هم دست خودش نیست. به جای اینکه هی باهاش بحث کنی و هم خودتو اذیت کنی هم اونو برو چند تا کتاب بخون تا روش درست برخورد کردنو باهاش یاد بگیری.

ثانیا این یه دوره گذراست، فقط یادت باشه اینکه چطوری بگذرونیدش رو آینده پسرت خیلی تاثیر می ذاره.

می گه آخه تو نمی دونی بچه های حالا چطورین. من حتی می ترسم اجازه بدم با دوستاش بره بیرون. حتی تفریحات بچه ها الان فرق کرده. وحشتناک شده وحشتناک!

می گم بهت حق می دم ولی اگه از شیوه تربیت خودت مطمئن باشی و بدونی چه جور بچه ای تا الان تربیت کردی فقط لازمه دورا دور مراقبش باشی و شونه به شونه کنارش.

می دونم چقد استرس داره و بهش حق می دم. 

می گفت هر بچه ای از خداشه براش همچین تدارکاتی ببینن، حالا این.

با خودم می گم یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی اینه که تصور کنیم همون چیزی که ما رو خوشحال می کنه و برامون خوشاینده باید در مورد دیگران هم صدق کنه.

چون من خودمو خیلی وقتا جای طرف مقابل می ذارم خیلی این اشتباهو مرتکب شدم. مثلا تو یه جمع ببینم کسی تنهاست یا کم حرفه اونو وارد جمع می کنم بدون اینکه بگم شاید این کار اذیتش می کنه. یا موارد مشابه دیگه

باید تمرین کنم تا یادم بمونه عقاید و علایق آدما باهم متفاوته. به جای اینکه خودمو جای اونا بذارم و سعی کنم حدس بزنمشون، تلاش کنم خوب بشناسمشون یا راحت باهاشو حرف بزنم. کاش حرف زدنو یاد می گرفتم


یک.

داشتم فکر می کردم زندگی بیشتر بر اساس قانون جذب پیش می ره یا قانون مورفی!؟

یه کم که دقیق تر شدم دیدم زندگی خودم بیشتر پیرو قانون مورفیه. البته نه کاملا. بخشی از اون با چند تا قانون دیگه پیش می ره که اسمشونو نمی دونم، شاید چون هنوز کشف نشدن یا من ازشون بی خبرم.

مثلا بخش اعظم زندگیم بر اساس یه قانون که می شه اسمشو گذاشت " همونی که می خواد بشه، نشه" می گذره.

دو.

خب! تابستان خود را چگونه می گذرانیم!؟ با بورس بازی!

تو این بازه زمانی به بورس علاقمند شدم و سعی می کنم بورس باز شدنو یاد بگیرم. نه در این حد که " گرگ وال استریت" بشم حالا! در این حد که دو تا بورس باز باهم حرف می زنن بفهمم چی می گن. اعتراف می کنم که سخته و اندک اندک اون مقدار کم از پولی که وارد بورس بازیم کردم دارم از دست می دم ولی هی با این جمله که " بالاخره هرچیزی بهایی داره" خودمو دلداری می دم و پیش می رم!

اندر حکایت توصیف چندگانگی یه دختر خرداد این که همزمان که کیک می پزد، روی نمودار عاقبت سهام فلان شرکت را نیز پیش بینی می کند!

سه.

به یه سنی که برسی بیخیال یه چیزایی میشی. در واقع اون چیزایی که تا قبل از این سن برات اهمیت داشتن فاقد اهمیت می شن. خیلی از آرزوها دیگه برات آرزو نیستن. خیلی از خواستنا رنگ بی تفاوتی می گیرن.

می خوام بگم نرسیدن به یه چیزایی بهتر از دیر رسیدن بهشونه.

چهار.

یکی از همسایه های خونه های پشت خونمون بچه دار شده. وقتی بچه شون گریه می کنه صداش میاد. اول بگم که الان دیگه می دونم ساعت خواب بچه ش چطوریه. بعد اینکه هر وقت صدای گریه ش میاد و اهل خونه قربون صدقش می رن احساس می کنم زندگی چقد تو خونشون جریان داره.

پنج.

از ویژگی های بارزم اینه که دستمو تا آرنج تو کوزه عسل کنم و بذارم تو دهن کسی گاز می گیره. نمی دونم چرا!؟ بدتر اینکه این موضوع بین آدمایی که دوستشون دارم رایج تره. نمی خوام قدر کارامو بدونن، ولی فک کنم این حقمه که توقع داشته باشم نمک می خورن لااقل نمکدونو نشکنن.

شش.

یه جمله فلسفی تو ذهنم می چرخه به این شکل: " عشق فانیه". اعتراف می کنم خودم هرچی بیشتر دنبال عشق گشتم کمتر بهش رسیدم. بعد گشتم دنبال عشق بین آدمای دیگه. حالا به این باور رسیدم که اون چیزی که فانیه ادعای عاشقیه و متاسفانه مدعیان عشق زیادن.

هفت.

یه بار با لیلون حرف می زدم، در باب ازدواج و این حرفا. بعد از اینکه کلی برام صغری کبری چید که ازدواج خوبه و هرکی به یه همدم احتیاج داره و از این حرفا، بهش گفتم اومدی و آدم ازدواج کرد و طرف بد بود اونوقت چی!؟ 

عصبانی شد گفت تو ازدواج کن فوقش اگه بد بود جدا شو|: فوقش!

شاید وقتی مورد سه رو می نوشتم چیزی از مورد هفتم تو ذهنم بالا پایین می رفت.( اینم بگم که از عدد سه و هفت خوشم میاد)

هشت.

" بلاگفا" و دوران وبلاگ نویسی اون منو یاد عصرای پاییز میندازه. اونوقتا عصرای پاییز زیادی رو تو وبلاگم زندگی می کردم. براش دنبال آهنگ پس زمینه متناسب با حال و احوالم می گشتم. دوستای خوب زیادی اونجا داشتم و خلاصه روزای خوبی بود برام. شاید همون دوران باعث شد پاییزو از فصلای دیگه بیشتر دوست داشته باشم ولی همه جوره از تابستون بیزارم.

از روزای گرمش. از تعطیلی های طولانی و زیادش. از هوای کولر. 

اگه لیوان تابستون تا لب از خوبی پر باشه، باز من اون لبه ی خالیشو میبینم. همونطوری که دیگران منو میبینن! گویا من برای دیگران، شبیه تابستونم برای خودم/:

نه. 

اگه می شد یه قدرت جادویی داشته باشم دلم می خواست می تونستم نامرئی بشم. می دونم این قدرت باعث میشد آدمای زیادی از اطرافیانمو برای همیشه از دست بدم ولی حس کنجکاویم در چند مورد می شد.

ده. اول اینو نوشتم تا تعداد شماره ها رند شه ولی بعد یادم اومد اینو بنویسم: یکی از اون روزایی که روند درمان سرطانو سپری می کرد و امید داشت که خوب شه داشتیم با ماشینشون می رفتیم جایی.

رادیو روشن بود و گزارشگر الکی خوش از این و اون می پرسید آخرین باری که از خوشحالی تو پوست خودتون نگنجیدید کی بود و برای چه موضوعی؟

تو اون شرایط سوال بی ربط و مسخره ای بود ولی اگه الان همین سوالو ازم بپرسن می گم "یادم نمیاد".

#خدایا_همینجوری_شکرت


ایشون منم(:

همچنین ایشون(:

داشتم باهاش در مورد یه موضوعی صحبت می کردم بحث به یه جایی رسید که گفت مثه خودت که هیچیت به هیچیت نمیاد!

جمله ش منو به فکر انداختم. با خودم گفتم واقعا من هیچیم به هیچیم نمیاد!؟

برای او که دختر راحت و اپنی هست من یه مذهبی ام ولی احتمالا جمله ای که گفت دلیل اینه که هروقت می خواد توصیفم کنه می گه مذهبی روشنفکر!

تمام بعدازظهر جمعه رو نشستم با خودم فکر کردم که من واقعا کی هستم.

من یه دختر مذهبی ام، اما نه به هیچ وجه متعصب. تو یه خانواده ی مذهبی بزرگ شدم ولی در موارد مذهبیه زیادی با پدر و مادرم اختلاف نظر دارم. تو شهر وقتی بیرون می رم چادر سر می کنم در حالیکه هیچ اعتقادی به این که چادر حجاب کامله ندارم و در واقع فقط به احترام پدر و مادرم تا وقتی خونشون هستم چادر سر می کنم. در موارد دیگه مثل سفر، مدرسه و هیچ جای دیگه چادر سر نمی کنم و شبیه عکس دوم می گردم.

ماجراجو و فعالم و از اینکه تو خونه بشینم و مثه یه دختر آفتاب مهتاب ندیده رفتار کنم بدم میاد. عاشق سفر کردنم و تا فرصت و پولی پیدا کنم برنامه ی سفر می چینم. اولویت اولم برای سفرهام خانواده ان ولی اگه اونا پایه نباشن با دوستام برنامه ی سفر می چینم.

نماز می خونم و روزه می گیرم در حالیکه هیچ اصراری ندارم دیگران رو مجبور یا تشویق به این کار کنم. چون اینها رو موضوعاتی کاملا شخصی می دونم و معتقدم هر کس بالاخره راهی پیدا می کنه که بخواد خودشو تو دل خدا جا کنه و من با نماز خوندن، روزه گرفتن و ذکر گفتن دنبال دلبری کردن برای خدام که خب گویا زیاد نتیجه هم نمی ده ولی به هر حال انتخاب منه و هرگز این کارا رو به شوق بهشت یا ترس از عذاب جهنم انجام نمی دم. البته اگه بخوام صادق باشم باید بگم شاید با انجام این کارا دلم می خواد خدا بیشتر هوامو داشته باشه که خب تجربه نشون داده ملاک های پارتی بازی واسه خدا چیزای دیگه ست که من ندارمشون ولی کماکان انجام دادن این کارا رو دوست دارم.

از کمک کردن به دیگران لذت می برم مخصوصا به نیازمندان. چون در این لحظات فکر می کنم خدا منو وسیله قرار داده تا امانتشو به دست بنده های دیگه ش برسونم. به خاطر همین با اینکه حقوق زیادی نمی گیرم ولی همیشه بخشی از اونو در این راه خرج می کنم و اینو تماما لطف خدا برای احساس آرامش و دلخوشی خودم می دونم.

معتقدم باید در لحظه زندگی کرد و از این که به تصور بعضی از دوستان خوش گذرون جلوه می کنم ناراحت نیستم. چون ذاتا به دنبال شاد بودن هستم و با رعایت خطوط قرمزم سعی می کنم این شادی رو بوجود بیارم، با هماهنگی برای دورهمی، مهمونی، پیاده روی، کافه گردی، سفر.

مرجع تقلید ندارم و دلیلی هم برای داشتنش احساس نمی کنم. هرجا هم سوالی برام پیش بیاد تو نت سرچ می کنم و با این تز که " رای با اکثریته" هر موردی که با موافقان بیشتری همراه بود رو می پذیرم و در باقی موارد هم به عقل خودم رجوع می کنم.

موسیقی گوش می دم و خیلی وقتا سکوت اتاقو با صدای اون می شکنم. زیاد سکوتو دوست ندارم و یادمه حتی اون زمان که دانشجو بودم موقع حل کردن مسئله آهنگ می ذاشتم.

روابطم با نامحرم کنترل شده ست. هیچ وقت علاقه ای به داشتن دوستی از جنس مخالف نداشتم و در اجتماع و دانشگاه با اینکه راحت با جنس مخالف برخورد می کنم و به عبارتی چشممو زیر نمیندازم، یا اروم و با خجالت با جنس مخالف حرف نمی زنم ولی رفتارم همیشه طوری بوده که کسی به خودش اجازه نمی ده خط قرمزهامو نادیده بگیره!

زیاد اهل انجام دادن مستحبات نیستم. مثلا اینکه دعای کمیل بخونم یا مواردی از این دست ولی گه گاهی دلم هوس بعضی کارا رو می کنه که اونم شاید نه به خاطر ثوابش که بیشتر دلی باشه؛ مثه زیارت عاشورا خوندن.

با آدمایی که باهاشون نزدیک و صمیمی ام شوخ طبعم و در مورد مسائل مختلف باهاشون حرف می زنم و شوخی می کنم.

صفاتی مثه صداقت، وفاداری و حلال و حروم و امثال اینا رو بیشتر اخلاقی می دونم تا مذهبی، به این معنی که اخلاق حکم می کنه اونا رو رعایت کرد حتی اگه ذره ای مذهبی هم نباشی. چون اینا در تعاملاته بین انسان هاست و نوعی مسئولیت و وظیفه اجتماعیه. که در دین بهش می گن حق الناس. " سعی می کنم" تا جایی که می تونم حق الناس رو رعایت کنم.

این عقاید مذهبی منه و اگه بخوام تو یه خط خلاصه ش کنم می تونم بگم در سودای بهشت نیستم و دوست ندارم کسی رو هم به زور بهشتی کنم!! چون می دونم خودم در جایگاهی نیستم که از راهی که دارم می رم مطمئن باشم ولی فعلا این راهیه که برای رفتن پیش رومه و انتخابش کردم.

حالا نمی دونم واقعا هیچیم به هیچیم نمیاد یا چی!؟



 خیلی چیزا هست تو دنیا، که نمی شه آرزو کرد

هرکسی باید یکیو داشته باشه تا بتونه به زبان خودش باهاش حرف بزنه، به زبان خودش باهاش درد دل کنه و به زبان خودش باهاش بخنده.

شبیه این مکالمه ی من با آرشیدای ۵ ساله که از وقتی که برادر ۱۴ سالش آیفون ۱۰ دار شده گوشی قبلیش رسیده به اون (!) و می تونه دایرکت بده و ساعت ها باهم حرف بزنیم؛ به زبانی که مخصوص خودمونه

+ شک نکن اگه آدمی رو داری که زبان مخصوص حرف زدن خودتونو دارید، یکی از آپشنای خوشبختی رو داری


Si

یکی از بچه های درسخون مدرسه، از پارسال اواسط سال دچار استرس شدید شد، یه جوری که خودش داوطلب می شد برای جواب دادن درس یا حل کردن تمرینا، ولی همینکه میومد پای تخته یا بلند میشد درسو جواب بده، صدا و دستاش شروع می کردن به لرزیدن و با اینکه تلاش می کرد لرزششونو کنترل کنه نمی تونست و نیمه کاره می نشست.

چند روز پیش سر کلاس چند تا تمرین دادم، بعد خودم بچه ها رو صدا می کردم بیان پای تخته، تمرینا رو حل کنن. اسم‌اونم صدا کردم. اومد پای تخته. در ماژیکو که باز کرد برگشت رو به من گفت خانم نمی تونم دایره رو بکشم، میشه بگم جواب چیه، شما بکشید!؟

گفتم نه خودت بکش. ماژیکو گذاشت رو تخته و در حالیکه دستش می لرزید گفت نمی تونم.

گفتم می تونی بکش.

یه کم از دایره رو که با دستای لرزون کشید، برگشت گفت نمی تونم، صاف نمیشه.

گفتم مهم نیست، نشه، مگه دستت پرگاره.

دیگه بدون اینکه چیزی بگه دست چپشو گذاشت رو دست راستش که داشت می لرزید و دایره ها رو کامل کرد و سیلیسیم رو کشید.

می دونستم کشیدن دایره ها براش سخته. می دونستم وقتی صداش کنم دوباره دستاش شروع می کنه به لرزش. می دونستم از پارسال منطقه ی امنش شده برگه های امتحانی که می تونه بدون استرس نمره ی کامل رو ازشون بگیره و ثابت کنه درساش هنوز خوبه بدون اینکه بتونه مثل قبل تو کلاس خودی نشون بده و زودتر از همه دستشو برای جواب دادن به سوالا بالا کنه. همه ی اینا رو می دونستم ولی صداش کردم بیاد پای تخته. با تحکم بهش گفتم خودش هرجور شده باید جواب سوالو بنویسه. گفتم باید بتونه چون اینجوری حتی اگه دایره هاشو موج دار می کشید کسی جرات نداشت بهش بخنده، حداقل اینجوری خیالش راحت بود هرچی بشه تقصیر منه که اصرار کردم و از طرف دیگه تنها چیزی که برای من مهم نبود نتیجه بود.

وقتی گفت نمی تونه دایره هاشو صاف بکشه گفتم دایره نکش، مثلث بکش ولی بکش. هرچی که خودت می تونی بکش و اون باز انتخاب کرد دایره بکشه و درست کشید.

می خوام بگم بعضی وقتا تو زندگی فقط یکیو می خوایم که با تحکم مجبورمون کنه کاریو که از انجام دادنش می ترسیم و طفره می ریم انجام بدیم. کسی که خیالمون راحت باشه اگه احتمالا ترسمون کمی پامونو لرزوند می تونیم تقصیرا رو بندازیم گردنش و اون انقد فداکار هست که اینو بپذیره در حالیکه خودمونم می دونیم فقط دنبال یه نیرو محرکه ایم تا جرقه ی قدم گذاشتن تو مسیرو بزنیم و اون کارو به شکل درست انجام بدیم. فقط کافیه یکی باشه تا جرات بیرون اومدن از منطقه امنمونو بهمون بده. گاهی هم لازمه خودمون اون یه نفر باشیم گاهی از این دست فداکاریا تو زندگی لازمه و دل آدمو گرم می کنه


به نظر من کادو خریدن یکی از سخت ترین کارای دنیاست، مخصوصا واسه کسی که شناخت زیادی از علایقش نداری، و مخصوصا تر واسه منی که هیچ وقت کادوهایی که می خرم به قیمتشون نمیان، گرون می خرم ولی نسبت به قیمتشون ارزون تر می به نظر میان. از طرف دیگه چون خودم هدیه هایی که وقت برای انتخاب یا تهیه شون گذاشته شده رو بیشتر دوست دارم، خودمم ترجیح می دم هدیه اصلی ای که می دم روش وقت بیشتری گذاشته باشم، مخصوصا برای آدم های مهم زندگیم.

مریم دختر دوشنبه هاست! همون دختری که تا وقتی تو دانشگاه باهم همکلاسی بودیم رابطمون فقط در حد سلام علیک بود. بعد که فارغ التحصیل شد و رفت شهرشون روابط مجازیمون بیشتر شد تا اینکه دکترا دوباره اینجا قبول شد. هر دوشنبه عصر که حوصلش تو خوابگاه سر می رفت زنگ می زد می گفت میای بریم بیرون؟ منم که اکثر عصرا می رم بیرون دوشنبه هامو برای او خالی می ذاشتم.

مریم دختر مهربونیه.درسته تو رابطمون بیشتر از اینکه من راغب به رفت و آمد باشم اون راغبه ولی منم چون اون  اینجا غریبه به رسم مهمون نوازی سعی می کنم هواشو داشته باشم.

از طرفی میبینم دختر قدرشناسیه و همین باعث میشه از وقت گذاشتن براش پشیمون نشم.

مریم تو تولد امسالم خیلی بهم لطف کرد، هم بابت هدیه، هم سورپرایز کردنم.

چند روز پیش تولدش بود ولی اینجا نبود. بهش پیام دادم، تولدشو تبریک گفتم و پرسیدم کی میاد؟ گفت دوشنبه.

خیلی فکر کردم براش چی بخرم تا نهایتا امروز با سمانه رفتم براش این آینه رو خریدم:

البته آینه ای که من خریدم قشنگتره، دورش بیشتر کار شده است ولی بازم به نظرم قیمتش بهش نمی خوره! بگذریم.

بعد نوبت نوشتن یه متن یادگاری رسید، کاری که بیشتر از فکر کردن برای اینکه چی بخرم که مناسب باشه ازش لذت می برم.

براش نوشتم:

و 

امیدوارم خوشش بیاد

+بعد نوشت:

اینم یه تولد کوچولوی سورپرایزانه واسه مریم:

وقتی متنی رو که براش نوشته بودم خوند گریه اش گرفت! گفتم می خواستم خوشحال شی. گفت اشک شوقه


هرگز احساس خوشبختی نمی کنی مگر اینکه با خودت به صلح رسیده باشی

با خودت به صلح رسیدن ینی چی!؟ ینی این که عمیقا خودتو دوست داشته باشی، با همه ی نقص هات. ینی اینکه شرایطی رو که در اون قرار داری بپذیری با همه ی کم و کاستی هاش. ینی اینکه خودتو سرزنش نکنی، به خاطر هیچی. اگه احساس می کنی چیزی باید تغییر کنه تلاش کن عوضش کنی و از این تلاش لذت ببر وگرنه قبولش کن و باهاش کنار بیا. خودتو اذیت نکن به خاطر چیزایی که در بودن و اتفاق افتادنشون اختیاری نداشتی. اینکه ظاهرت چه شکلیه، اینکه خانوادت چه مدلی ان، اینکه اهل کجایی، اینکه چه اتفاق هایی تو زندگیت افتاده که توشون نقشی نداشتی ولی آزارت دادن، هیچ کدوم از اینا انتخاب تو نبوده ولی بخشی از پازل زندگیت بوده. آخر آخرش وقتی پازلت تکمیل شد و ایستادی از دور نگاش کردی می بینی نمی تونست جای اونا خالی باشه. 

پس چه بهتر اگه نمی تونی چیزی رو تغییر بدی بپذیریش و باهاش به صلح برسی اینطوری با خیال آسوده تری زندگی می کنی و طعم خوشبختی رو بیشتر می چشی.


یه کیف دستی کوچیک داشتم که منجوق دوزی شده بود. حدود ده دوازده سال پیش مادرم اونو از مکه برام سوغاتی آورده بود. اونموقع ازش استفاده نکردم تا همین چند ماه پیش.
دیدم کیف دوشی باعث میشه شونه هام خسته شه، به جاش کارتا و کلیدمو گذاشتم تو این کیف و فقط اونو با خودم بیرون می بردم.
دیشب رفتیم یه مسجد برای مراسم شب عاشورا. کیفمو جلوی پام رو زمین گذاشته بودم. بین تعداد زیادی بچه ی قد و نیم قد که اونجا بودن، یه دختربچه تقریبا ۶ ۷ ساله هی میومد کیفمو برمی داشت و روش دست می کشید. حتی یه بار محتاطانه اونو برداشت و برد به بقیه دوستاش نشونش داد، در حالیکه من با لبخند نگاش می کردم و اونم حواسش به من‌بود.
وقتی دوستش که ازش یه کم بزرگتر بود عاقلانه بهش تذکر داد نباید کیفمو برداره آورد دوباره گذاشت جلو پام و من همینجور که زانوهامو بغل کرده بودم فقط بهش لبخند می زدم.
یه کم که گذشت دوباره اومد کیفمو برداشت و روش دست کشید.
بهش گفتم دوستش داری؟
گفت آره.
گفتم می خوای واسه تو باشه؟
گفت آرررره.
ازش گرفتم و کارتا و پول و کلید و هرچی توش بودو خالی کردم و کیفو دادم بهش.
انگار رو ابرا بود یا حتی اون لحظه خوشبخترین آدم روی زمین.
به همین سادگی


سنم خیلی کمتر بود که مادرم برام داستان معجزه ی پیامبرا رو تعریف می کرد و من با ذوق گوش می دادم.
مادرم می گفت حضرت موسی و یارانش به نیل رسیدن در حالیکه فرعون و سپاهش در تعقیبشون بودن و چیزی نمونده بود بهشون برسن.
مادرم می گفت بت پرستان حضرت ابراهیم رو میان هیزم انداختن و چیزی نمونده بود تا آتشی به بزرگی جهنم اونو در خودش ببلعه.
مادرم می گفت حضرت آدم از میوه ممنوعه خورد و خداوند اونو از بهشت بیرون کرد، آدم به قدری پشیمون شد، گریه و توبه کرد که چیزی نمونده بود جان از تنش بیرون بره.
مادرم از حضرت زکریا می گفت که پیر شده بود و در آرزوی فرزند می سوخت و ناگهان خدا اراده کرد طعم شیرین فرزند رو در زمانی که نشونه ای نبود بهش بچشونه.
مادرم برام از داستان هایی می گفت که خودش اونا رو از تو کتابا خونده یا شاید از مادر و پدرش شنیده بود.
اونموقع ها چیزی که برام جذاب بود این بود که " ناگهان" خداوند اراده می کرد تا نیل به روی موسی باز بشه.  اراده می کرد آتش به روی ابراهیم گلستان بشه، آدم بخشیده بشه و زکریا پدر.
حضور ناگهان خدا در لحظه ای که تصور نمی رفت و نشون دادن قدرتی از خودش که در تخیل هم نمی گنجید برام بی نهایت جذاب بود. با خودم می گفتم خوش به حال خدا. خدا بودن چه لذتی داره و خدا از اینکه خداست چه احساس خوشایندی باید داشته باشه.

کودکیم با این تخیلات گذشت تا اینکه بزرگتر شدم. تا اینکه یه جاهایی دلم می خواست حضور ناگهان خدا رو حس کنم. دلم می خواست درهای بسته ناگهان به روم باز بشن و کمک خدا تو زندگیم به شکل محسوسی احساس. دلم می خواست ناگهان همه چی به بهترین شکل تغییر کنه. ولی در اکثر موارد چنین اتفاقی نمی افتاد و این من بودم که باید می جنگیدم، تلاش می کردم و ادامه می دادم تا بتونم تغییری ایجاد کنم و دری رو باز. اونجاها بود که می فهمیدم انسان بودن چه سخته.
باز هم زمان می گذشت و بزرگتر می شدم. حالا در داستان های مادرم بیشتر از اینکه به معجزه ها فکر کنم به آدمی فکر می کردم که در لحظه ای قرار گرفته بود که کورسوی امیدش رو به خاموشی می رفت‌. به آدمی که گویا به بن بست رسیده بود، به یک در بسته ی بزرگ.
با خودم فکر می کردم موسی وقتی به نیل رسید تو ذهنش چی گذشت!؟
یا ابراهیم وقتی در انتظار اولین جرقه ی آتش بود!؟
آدم وقتی به حد استیصال رسیده بود آیا هنوز بارقه ای از امید در دلش وجود داشت!؟
زکریا چطور!؟ آیا در لحظه ای که همه چی رو تمام شده و تاریک می پنداشت فکر می کرد ممکنه خدا معادلات را برهم بزنه و چیزی رو براش بخواد که دلش می خواد!؟
حالا به جای تصمیم ناگهانی خدا، به آدم نقش اول ماجرا فکر می کردم، به احساسش در لحظه ای که رنگ ناامیدی محض داشت، به میزان توکلش. دلم می خواست مادرم برام می گفت که موسی لحظه ای درنگ نکرد برای اینکه دلشو به آب بزنه. ابراهیم از همون اول بوی گلها رو از میان هیزم های خشک استشمام می کرد.
آدم در لحظه لحظه های اشک ریختن و التماس برای بخشیده شدن خودش رو در آغوش مهربان خدا حس می کرد.
و زکریا وقتی دستانش را رو به آسمون بلند می کرد می دید حجم کوچک نوزادی آسمونی فضای دستانش رو پر کرده.
دلم می خواست اون زمان که حرف های مادرم برام سندی محکم و بی چون و چرا بود بیشتر برام از ایمان، توکل و امید به خدایی می گفت که کافیه اراده کنه تا از هیچ هستی پدید بیاد، تا بیشتر از اینکه در انتظار معجزه باشم از لذت آرامش ایمان و حلاوت امید متمتع بشم. دلم می خواست این من نباشم که کم میارم، که خسته میشم، که امیدمو از دست می دم.
این روزا اما، به نقش اول ماجرای کربلا فکر می کنم. به اینکه حسین چه حسی داشت وقتی قدم به قربانگاه گذاشت، سرزمینی که می دونست قرار نیست ناگهان اتفاقی بیفته و از اون زنده بیرون بیاد. چه حسی داشت وقتی مشک برادر پاره شد و امیدش ناامید. دیدن خم شدن قامت بلند برادر حس تلخی باید داشته باشه. وقتی پسر جوانش تکه تکه شد چی!؟ یا وقتی طفل آسمونیش میان دستانش جان سپرد. حتی برای لحظه های بعد از خودش، وقتی می دونست بعد از او عزیزانش چه حال و روزی خواهند داشت و او در اون لحظه های سخت کنارشون نخواهد بود حس درماندگی کرده بود!؟ او که از همون لحظه ی اول می دونست اومده تا با تک تک یارانش وداع کنه.
انگار حسین همه ی تاریخ بود بدون لحظه ی ناگهان. انگار خدا حسین رو به اندازه ی تمام تاریخ قوی آفریده بود یا به اندازه ی همه ی تاریخ مومن به خودش؛ که لحظه ای شک نکرد که خدای او همون خدای لحظه های ناگهانه که امروز می خواد فقط بنشینه و تماشا کنه چنان که گویی جز زیبایی چیزی نمیبینه.
حالا می فهمم خدا از اینکه خداست کیف نمی کنه، خدا از اینکه خدای کسانی چون حسین (ع) هست به خودش می باله و خودشو تحسین می کنه. خوش به حال حسین (ع)


فکر می کنم وقتی ۷ ماهش بود و اولین بار بود که می دیدیمش این عکسو گرفتم، یه دختر کوچولو قد نخود؛

این عکسو امشب گرفتم:

حالا تقریبا ۳ سالشه. مامانش فردا دفاع پایان نامه ارشدشو داره. التماس کرده اگه نریم دفاعش، پس فردا ما رو می بره بیرون اینقد استرس داره. 

داشتم فکر می کردم تو سه چهار سال اخیر چه اتفاقای متفاوتی تو زندگیش افتاد. حداقل اینکه فرصت دو سه سال بزرگتر شدن با دخترشو تجربه کرده تا حالا دلش واسه شیرین زبونی هاش ضعف بره

+ امروز قرار بود بریم بهشت. به مریم گفتیم با اسنپ بیاد خونه ما، بعد از اونجا اسنپ بگیریم بریم بهشت. اول از خونه مریم دو مقصده زدیم دیدیم خیلی زیاد شد مبلغش. به مریم گفتیم تو جدا بیا، از اینجا جدا می زنیم می ریم کمتر میشه. تو راه به راننده گفته خودتون تا بهشت نمی برید، طرف گفته نه!

بعد که اومد و پیاده شد دوباره اسنپ زدیم سریع اکسپت شد! ما خوشحال و خندان که چه زود قبول کردن دیدیم همون راننده رفت دور زد برگشت! دلش یه دور زدن اضافه می خواست.


امروز زنگ آخر یکی از بچه های کلاس دوم ابتدایی تو کلاس تا میره اجازه بگیره بره دستشویی، نمی تونه خودشو کنترل کنه و شلوارشو خیس می کنه.
زنگ میزنن مادرش براش شلوار بیاره.
مامانش میاد و قشقرق به پا می کنه. فحش و عربده و درگیر شدن با معلمش که چون تو اجازه ندادی بچه بره دستشویی این وضعیت پیش اومده.
در حالیکه معلمش می گه دخترت اصلا اجازه نخواسته.
خلاصه زنگ آخر مامان بچه یه بلوایی درست کرده بود که تمام مدرسه فهمیدن چی شده و مامان همینجور که حق به جانب داد و بیداد می کرد دخترش اروم اروم و با خجالت اشک می ریخت.
داشتم با خودم فکر می کرد بعضی وقتا ما در برابر شرایط و مسائل مختلف، به جای اینکه دنبال جواب باشیم فقط واکنش نشون می دیم. هدفمون رسیدن به یه راه حل درست برای حل مشکلمون نیست. هدفمون فقط اینه که کم نیاریم؛ به هر قیمتی شده.
مادر این دانش آموز می تونست یه شلوار براش بیاره و بی سر و صدا دخترشو ببره خونه. بدون اینکه کسی بفهمه. بچه های کلاسم به اندازه ای کم سن و سال هستن که فراموش کنن چه اتفاقی افتاده. ولی با این واکنشی که نشون داد، وقتی یکی از دبیرا موقع رفتن بهش گفت برخوردت اشتباه بود، در حالیکه هنوز مدعی بود گفت آخرش اینه که بچمو از این مدرسه می برم.
برای یه موضوع کوچیک که حتی به نظر من می تونه طبیعی هم باشه کاری کرد که نهایتا مجبور بشه صورت مسئله رو پاک کنه.
یکی باید بهش می گفت دخترتو از این مدرسه ببری، خونتو چی!؟ می خوای خونتم عوض کنی!؟ با این کاری که کردی اونم تو یه محیط کوچیک، فکر نمی کنی دهن به دهن می پیچه و نه تنها بچه های مدرسه، که همه ی اهالی منطقه می فهمن چی شد و چی نشد. اگه واقعا به خاطر دخترت جوش می زدی این واکنشو نشون می دادی یا فقط دنبال مقصر بودی، حتی به قیمت بی آبرو کردن دخترت!؟
+ یادم باشه به جای اینکه به هر اتفاقی واکنش نشون بدم، دنبال جواب درست برای اون باشم. چیزی که به کمی صبر و فکر بیشتر در لحظه احتیاج داره.


یک.
همیشه فکر می کردم عاشق سفر کردن های یهویی ام. اینجوری که مثلا یه روز ابری پاییزی بگن پایه ای بریم شمال و من چنان از این پیشنهاد ذوق کنم که در وصف نگنجه!
ولی الان که داشتم به مریم می گفتم کجا بره، چیکار کنه، چی رو کجا بخره، فالوده کجا بخوره، کدوم جاهای دیدنی نزدیک به همن باهم بذارن تو برنامه، چه ساعتی کجا برن بهتره، کجا چه لباسی بپوشه عکساش قشنگ تر میشه و خیلی چیزای دیگه، به این نتیجه رسیدم یه من درون منظم تو وجودم دارم که بدون اینکه خودم متوجه بشم بی گدار به آب نمی زنه و حواسش به همه چی هست.
با بچه ها که می خواستیم بریم مشهد، شب قبلش نشستم آدرس همه ی جاهایی که قرار بود بریم تو اسنپ سیو کردم که اونجا معطل نشیم برای پیدا کردن مسیرا رو نقشه.
دیروز به مریمم گفتم قبل از اینکه برن اگه قراره از اسنپ استفاده کنن، آدرسا رو تو اسنپ سیو کنن.
بعد اسم هتلشونو سرچ کردم دیدم خودشون گشت شیرازگردی دارن. بهش گفتم می تونید با هزینه کمتر از این گشت استفاده کنید تا تو زمانتون صرفه جویی بشه و بتونید جاهای بیشتری رو ببینید.
عین مامانا همه ی چیزایی رو که فکر می کردم باید برای سفر به شیراز بدونن بهش گفتم. همچین لیدری تو وجودم دارم(:

دو.
از دسته آرزوهای پاییزیم اینه که سفر برم شمال. یکی دو بار هم با تور رفتم ولی اونقدرا که دلم میخواست هنوز پاییزی نشده بود.
پاییز چورت باید قشنگ باشه تابستونش که قشنگ بود.

سه.
هوای کویر سرد شده. یعنی رسما پاییز رخت و لباسشو پهن کرده تو کویر. این هوا رو دوست دارم چون با طبعم سازگار تره، هرچند تو خونه قلمروم به شعاع یک متری رادیاتور محدود شده ولی همین که هوا تابستونی نیست و نباید کولر روشن کرد جای شکرش باقیه.

چهار.

چقد این هفته خسته کننده و حوصله سربر بود چقدررر


مادر خانواده، دیروز که هوا بارونی بود، گیر داد به پدر خانواده که بیا بریم بهشت پدر خانواده که حوصله نداشت گفت نه. مادر خانواده هم در حالی که با خودش می ژکید خانواده رفتن که از هوا لذت ببرن و نذارن این هوای دل انگیز حروم بشه. در این اثنا تعمیرکار پکیج اومد ببینه چرا رادیاتورا بیشتر از ۴۰ درجه گرم نمیشن. وقتی پکیجو باز کرد و به این نتیجه رسید که برد سوخته و کاری از دستش بر نمیاد گفت پس ۲۰ تومن پول ایاب و ذهابمو بدین|:

از بالاترین نقطه کویر تا پایین ترین نقطه کرایه تاکسیش ۳۵۰۰ تومنه و ۲۰ تومن هزینه بلیط اتوبوس کویر تا تهرانه

القصه، مادر خانواده که اومد جویای ماجرا شد. وقتی پدر جریان هزینه ایاب و ذهابو گفت، مادر خانواده پیروزمندانه به پدر خانواده گفت: تو هم با این کارات! اگه الان با ما اومده بودی ۲۰ تومن سود از ضررت بود. (منظور از ضرر هم سوختن برد پکیجه که انداختیم تقصیر پدر خانواده از بس با پکیج ور می ره!!)

در مورد سود از ضرر باید بگم‌پدر خانواده یه تز داره به اسم " سود از ضرر" و انقد که از سود از ضررهای زندگیش خوشحال میشه از موفقیت های بزرگش خرسند نمیشه.

اینطور خانواده ی سود از ضرر کنی هستیم!

+ در توضیح بیشتر در مورد سود از ضرر باید بگم مثلا پدر خانواده داره با سرعت زیاد می ره در حالیکه کمربند نبسته، وقتی پلیس فقط بابت سرعت غیرمجازش جریمه ش می کنه و نبستن کمربندو نادیده می گیره، پدر خانواده خدا رو شکر می کنه که حداقل یه سود از ضرری کرده!! همینقدر شاد |:


از اون عکسا که دارم از بچه ها امتحان می گیرم و مثه عقاب زیر نظرشون دارم(: بعد مریم اینا تازه ار خواب بیدار میشن و تو مجمع شروع می کنن به حرف زدن. منم با ارسال عکس اعلام حضور می کنم و می گم ساکت شین دارم امتحان می گیرم! و این روند اکثر روزایی که امتحان می گیرم تکرار میشه.

حقیقت اینه که من از اون آدمام که معتقدم تقلب کردن همون اندازه که می تونه منفی باشه، تاثیر مثبتم داره. به ندرت پیش اومده از بچه ها تقلب بگیرم. چون قبل از شروع امتحان براشون خط و نشون می کشم. می گم ممکنه هر بار تقلب کنید متوجه نشم ولی کافیه فقط یکبار،"فقط یکبار" متوجه شم و فقط یکبار رو طوری جدی و با تاکید می گم که خودشون حساب کار دستشون میاد.

حالا اگه این وسط کسی بتونه به شیوه ای تقلب کنه احتمال زیاد می دم چیزی رو که به سختی رفته بنویسه مدت طولانی ای تو ذهنش میمونه. خلاصه واقعا مثه عقاب اونا رو زیر نظر نمی گیرم و فقط به نگاه های هر از چند گاهی اکتفا می کنم ولی خودشون فکر می کنن مثه یه طعمه ی لذیذ زیر نظرمن((:

بگذریم

یه بیماری هست به اسم هیستری. تو نت خوندم بیشتر خانما، دچارش می شن و تقریبا آدمای زیادی در طول عمرشون حداقل یکبار بعضی از علائمشو دارن. 

با توجه به تجربیات خودم اگه بخوام در مورد بیماریش بگم می تونم اینو بگم که فشار عصبی یا شک ناگهانی از شنیدن یه خبر بد می تونه یکی از عوامل پیدایش علائمش باشه. در مورد خود بیماری هم بیشتر از اینکه یه بیماری جسمی باشه به روح مرتبطه. در واقع از نظر جسمی شخص کاملا سالمه ولی از نظر روحی تصور می کنه همه جای بدنش درد می کنه و فکر و خیال های اذیت کننده ای فرد رو آزار می ده که اونو دائما مصمم می کنه که بره دکتر، آزمایش بده، دارو مصرف کنه و بالاخره یه طوری خودشو قانع کنه که سالمه و در حال مرگ نیست!

بدترین بخش ماجرا اینه که هیچ کس نمی تونه فردی رو که دچار هیستری شده درک کنه. چون همه فکر می کنن خل شده، سالمه ولی حالش خوب نیست.

تنها راه درمانش گذشت زمان و سرگرم شدنه، تا کم کم اثرات ناشی از اون شک از روح و جسم فرد خارج بشه.

یکی از بچه های مجمع دچار علائم این بیماری شده. دلیلشم شنیدن خبر بیماری سخت یکی از دخترای همسن و سال فامیلشونه.

خیلی وقتا زنگ می زنه با استیصال دو ساعت از حال بدش می گه و اینکه دیگه خسته شده. می گه دلم می خواد همون آدم شاد سابق باشم.

اخرین بار بهش گفتم تا وقتی خودتو سرگرم کاری نکنی وضع همینه. قرار شد هم اون کاموا بگیره، هم من بشینیم شال ببافیم ببینیم کی زودتر و تمیز تر تموم می کنه.

از اونجایی که ۴، ۵ تا شال گردن با رنگای مختلف دارم اینبار رنگ طوسی گرفتم. یه کم که بالا اومد دیدم هم رنگ و هم مدلش مردونه شده. اول می خواستم ادامه ندم، بذارم کنار و برم یه رنگ دیگه بخرم ولی نهایتا تصمیم گرفتم تا آخرش ببافم و یه روز بهت هدیه بدمش!(:

خلاصه در جریان باش یه شال و پلیور پیش من امانت داری؛ شال و پلیوری که شده مثل کفش سیندرلا!! نصیب و قسمت کی بشه الله اعلم

راستی اینم بگم پلیورش ایکس لارجه!!((: پس سعی کن تو پاییز یا زمستون بیای و سایزت ایکس لارج باشه(((:


فکر کن تو مملکتی که شب می خوابی صبح پامیشی نداشته هات سه برابر شده و داشته هات نصف، در شرایطی که نت دو روزه قطعه و دستت به هیچ جا بند نیست، تو مملکتی که هرچی می دوی به هیچ جا و هیچی نمی رسی، " مو تن رو" میاد sms می ده در خدمتیم!

به قول یکی از دوستان ما شب می خوابیم صبح بیدار میشیم شرایطو می بینیم همه برگامون ( اگه درخت نیستید مختارید هرچی دوست دارید بخونید) می ریزه، دیگه مویی رو تنمون نمونده مزاحمت شیم!

+ جبر جغرافیایی یک دقیقه سکوت شایدم یه عمر


عمه خانم به رسم هر سال که آغاز امامت امام زمان( عج) همه رو شام دعوت می کنه خونشون، امسالم دعوت کرد ولی چون همون شب عروسی یکی از اقوام بود مراسمش یه هفته بعد، ینی روز تولد حضرت محمد (ص) شد.

می خواستیم شیرینی بگیریم ببریم که دست خالی نرفته باشیم ولی گفتم شیرینی خودشون می گیرن، پس بر آن شدم به جای شیرینی چندتا دسر درست کنم ببریم. اینم نتیجه:

پاناکوتای شکلاتی

ژله نارنگی

ژله انار

به قول شاعر: 

برایت

ماه من امشب
انار جان کنم دانه.
تو می ارزی به این
جان دادن پیمانه پیمانه.
#مهدی_عنایتی

+ از وقتی که قند مادر خانواده بالا رفت، اسباب شیرینی و دسرو گذاشتم کنار. بعد از مدت ها درست کردن اینا لذت بخش بود.

++ از نظر من خوراک و هرچیزی که به شکم مربوطه از مقولات مهم و لذت بخش این عالمه! از همین رو آشپزی رو یه هنر می دونم و بهش علاقمندم ولی از اون جایی که از هرچیزی که رنگ و بوی اجبار و ایجاد محدودیت داشته باشه بدم میاد از اینکه پخت و پز بشه یه کار روتین و هر روزه هم بدم میاد(: 

+++ کمپین #نه_به_چی_بپزم(:


همه ی آدما تو زندگیشون لحظه ها و روزای سخت دارن. زمان هایی که از عمق وجود دوست دارن کسی رو داشته باشن که بهش تکیه کنن، کسی که بتونه درکشون کنه و براشون انرژی مثبت بفرسته. کسی که بهشون امید بده و تا پایان مسیر کنارشون باشه.

یک.
یکشنبه ساعت نه و نیم شب بود. خواهرم که تو دو هفته تصمیم گرفته بود پایان نامشو جمع و جور کنه تا هم سنوات نخوره و هم از خوابگاه موندن خلاص شه، گریان زنگ زد که پاشو فردا بیا؛ کارام مونده، نت قطعه، استرس دارم، چند شبه نخوابیدم و چند روزه غذای درست درمون نخوردم‌. تو رو خدا پاشووو بیا.

خودم هزار تا کار داشتم. به معنی واقعی کلمه دلم نمی خواست برم تا به کارام برسم ولی وقتی حالشو دیدم گفتم باشه فردا صبح میام.

فردا ساعت ۱۰ صبح تهران بودم.

اولین پروژه ای که باید براش انجام می دادم رسوندن پایان نامش به داور خارجیش تو دانشگاه شهید بهشتی بود. قرار بود پایان نامه رو برای استاد ایمیل کنه ولی از اونجایی که به خاطر قطعی نت ایمیل ها بالا نمیومد باید خودش می برد پایان نامشو می داد بهش. تصور اینکه تو این سرما قراره تا اونجا برم لرزه بر اندامم می نداخت! (لرزه نه از ترس بلکه از سرما!)
وقتی رسیدم خوابگاه بهش گفتم بذار فک کنم شاید یه راهی پیدا کردم که بتونم براش بفرستم.(فقط چند تا سایت ایرانی با نت دانشگاه بالا میومد)
نهایتا تو وبلاگ قبلیم که متروک افتاده بود پایان نامشو آپلود کردم و روش رمز گذاشتم. آدرس وبلاگ و رمزشو برای استاد فرستادیم و بهش گفتیم دانلود کن. ( باورم نمیشه تو قرن ۲۱ ایم و این مشکلاتو داریم)
اینجوری پروژه اول با موفقیت انجام شد.
پروژه بعدی خریدن پذیرایی دفاع بود.
سرخوش زدم بیرون، میوه و ظرف و هرچی که لازم بودو خریدم؛ یه طوری که همه چی پرفکت و باکلاس باشه(:
شیرینی هم از شیرینی فروشی بلوط تو تهران پارس خریدم؛ وقتی رفته بودم خونه عاطفه و شب می خواستم برگردم.

در این اثنا چون در هر شرایطی باید حداقل یه کم بهم خوش بگذره یه شبم با عاطفه قرار گذاشتم، اومد سمت خوابگاه باهم قدم ن رفتیم یه کافه شیک پیدا کردیم تا حوادث جاری رو بشوره ببره.
چهارشنبه شب، حول و حوش ساعت ۹ شب در حالیکه ساعاتی قبل دفاع به خوبی و خوشی با نمره ی عالی تموم شده بود، تو آخرین اتوبوس به سمت کویر نشسته بودم تا به آزمون فردا برسم!
وقتی رسیدم تهران و خواهرمو دیدم، استرس تو چهره ی همیشه درونگراش کاملا مشهود بود. بهم می گفت هیچ جا نرو، تو اتاق هستی حرفم نزن، فقط جلوم بشین و پیشم باش/:
روز آخر که دفاع داشت هیچ اثری از استرس تو وجودش نبود. کاراش به بهترین شکل انجام شده بود و فقط منتظر لحظه ی پایان بود.


دو.
می گه اگه بخوام برم پیش دکتر مغز و اعصاب همرام میای!؟
می گم آره میام. زنگ بزن نوبت بگیر بهم خبر بده.
صبح پیام می ده می گه ولش کن. خودم باید انقد قوی باشم تا این توهماتو شکست بدم.
می گم باشه ولی اگه کمکی از دستم بر میومد روم حساب کن.
ساعت ۶ عصر زنگ میزنه، پشیمون شدم، زنگ زدم وقت گرفتم میای باهم بریم!؟
می گم آره راه بیفت تا منم برسم.
قبل از اینکه نوبتش بشه کلی برام حرف می زنه. از حالت هایی که میاد سراغش. از اینکه دیگه خسته شده. از ترس هاش.
نوبتش که میشه می گه تو هم باهام بیا تو اتاق.
باهم می ریم تو اتاق و شروع می کنه علائمشو می گه. دکتر تشخیص استرس می ده ولی بازم براش نوار مغز می نویسه تا خیالش راحت شه.
برای نوار مغزم باهاش می رم تو اتاق.
هیچ مشکلی نداره. خیالش راحت میشه. انگار دنیا رو بهش دادن. می گه دیگه حتی حالم خیلی بدم بشه می دونم مشکلم جسمی نیست و فقط توهمه.
تشکر می کنه از اینکه همراش رفتم.

+ سعی کن گاهی اون آدمی باشی که می تونه تکیه گاه دیگران باشه حتی اگر خودت همچین تکیه گاهی نداری


امروز داشتم غده های بدنو درس می دادم و ناهنجاری های ناشی از کم کاری یا پرکاری اونا رو به بچه ها می گفتم. به غده تیروئید که رسیدم گفتم از علائم پرکاری تیروئید می تونه این باشه که با وجود مصرف غذای زیاد فرد کاهش وزن داره.

یکی از بچه ها گفت عععع! خوش به حالشون، کاش منم پرکاری تیروئید بگیرم لاغر شم!! (با اینکه چاق نیست و فقط هیکل توپری داره)

وقتی اینو گفت همه خندیدن. از بس آرزوی مسخره ای بود. 

با خودم فکر می کردم خیلی از آرزوهای ماهم واسه خدا همینقدر مسخره و خنده داره. همون آرزوهایی که چشممون فقط به نتیجه ست و می خوایم بشه، هرجور که شده.

با این حساب خدا چه لطفی می کنه همه آرزوهامونو برآورده نمی کنه. والا!


امروز که داشتم می رفتم مدرسه این تصویر، قاب رو به روم بود در بدو خروج از خونه. گوشیمو در آوردم، ثبتش کردم‌.

+ اینهمه زیبایی اما، پاییز دوست داشتنی من، دیگه اونقدرا هم برام دوست داشتنی نیست.

++ خوش بینی در موارد زیادی با سلامتی نسبت مستقیم داره.


درسمون‌ روش های تولید مثل بود. می خواستیم تولید مثل(تکثیر) مخمر رو زیر میکروسکوپ ببینیم. اول روش تولید مثلشو برای بچه ها توضیح دادم، بعد یکی یکی صداشون زدم بیان ببینن. بعد از این که قشنگ دیدن می گم خب بچه ها زیر میکروسکوپ چی دیدین!؟ یک صدا می گن قطره های آب|:

ایشونم یکی از همون نوابغن! همونی که دعا می کرد پرکاری تیروئید بگیره تا بلکه هرچی می خوره چاق نشه! از بانمک های کلاس

بعضی وقتا فکر می کنم تدریس چقدر می تونه فرساینده باشه. بعضی وقتا هم با خودم می گم هیچ شغلی به شیرینی تدریس نیست.

روزی با حداقل ۸۰،  ۹۰ تا آدم در ارتباطی که بعضا خانواده هاشون فقط منتظرن مدرسه ها شروع بشه تا چند ساعتی از دستشون در آرامش باشن. بچه هایی که در بحرانی ترین سن هستن، با نگاه های متفاوت و دغدغه های عجیب و غریب. 

کافیه بهشون فرصت صحبت کردن بدی. حرفهایی می زنن که اگه خودت این سن رو نگذرونده باشی می گی واقعا اینا از کدوم سیاره اومدن.

باهمه ی شیطنت و درس نخوندنا و شلوغ کردنا بازم دوستشون داری. ممکنه به خاطر بی نظمی هاشون سرشون داد بزنی ولی نهایتا بازم میشین همون معلم و شاگردی که شبیه دو تا دوستن، چون تجربه بعد از اینهمه سال تحصیل بهت ثابت کرده حقیقت زندگی چیز دیگه ایه.


یکی از خصوصیات اخلاقیم اینه که برای نگه داشتن آدما تو زندگیم تلاشی نمی کنم. در واقع خودمو زیاد درگیر بودن و موندن آدما تو زندگیم نمی کنم. اگه ببینم کسی تلاشی برای موندن نمی کنه یا دوست داره از زندگیم بره خودم بدرقه ش می کنم و براش دست ت می دم.
البته این مشمول عزیزانم نمیشه. به خاطر همین تنها کسانی که ممکنه یه روز بتونن بهم ضربه بزنن، نزدیکترین ها بهم هستن وگرنه همه ی آدمایی که تعدادشون کمم نیست و باهاشون معاشرت دارم بیرون از حریمم هستن و تعلق خاطر زیادی بهشون ندارم که از دست دادنشون بخواد غمگینم کنه. اینم بگم که گاهی این درجه از بی تفاوتی خودمم می ترسونه‌.
یکی از همکارام ۱۴ سال اینجا زندگی می کنه، غریبه و کسی رو اینجا نداره. توی این ۱۴ سال هیچ دوست و هم صحبتی اینجا پیدا نکرده تا اینکه دو سه سال پیش که روزای کاریمون باهم بود باهاش صمیمی شدم و به قول خودش بعد از ۱۴ سال تنها کسی هستم که تونسته باهام ارتباط برقرار کنه. گاهی برخوردایی می کنه که به آدم برمی خوره. سر همین برخوردای ریز همکارا باهاش به مشکل برخوردن. من چون وضعیت زندگی و شرایط روحیشو می دونم سعی می کنم زیر سیبیلی اخلاقای بدشم رد کنم. ولی هفته پیش از یه برخوردش ناراحت شدم. خودشم متوجه شد. می خواستم این هفته به جبران اون برخوردش رابطمو باهاش کم کنم ولی از هفته پیش دیگه ندیدمش تا امروز. امروز وقتی تو دفتر نشسته بودیم یکی از همکارا بهش گفت بهتر شدی؟
پرسیدم مگه چی شده بودی!؟
گفت چند روزه تپش قلب گرفتم، دیروز رفتم دکتر و
بهش گفتم چرا!؟ و اونم انگار از خدا خواسته شروع کرد به حرف زدن.
حتی وقتی بهش گفتم از نت شماره فلان پزشکو برات پیدا می کنم انگار دنیا رو بهش دادن. فکر می کرد به خاطر برخورد هفته قبلش میونم باهاش شکرآب شده. البته تو فکر این بودم که باهاش سرسنگین شم ولی وقتی دیدم از اینکه میبینه هنوز باهاش صمیمی ام خوشحال شد، بیخیال شدم.

اعتراف می کنم هیچ وقت به آدمایی که رهاشون کردم فکر نکردم. به اینکه ممکنه بعد از این جدایی چه اتفاقی براشون بیفته. ممکنه چه فکرایی با خودشون بکنن. حتی چه بلایی سرشون بیاد. شاید چون خودمو مهره ی مهمی تو زندگیشون نمی دونستم. می گفتم منم یکی مثه بقیه. چطوری من این جدایی رو تحمل می کنم، حتما اونا هم می تونن تحمل کنن. هنوزم خودمو اولویت مهمی تو زندگی کسی نمی دونم. با آدمای زیادی معاشرت دارم ولی هیچ وقت خودمو یه مهره ی پررنگ تو زندگیشون نمی دونم به خاطر همین راحت رها می کنم و فراموش. به بعدش فکر نمی کنم

بعد از اتفاق امروز و تغییر روحیه همکارم، از ته قلبم ارزو کردم این بی تفاوتی، این رها کردن و گذشتن ها، این بی خیال شدن ها ضربه ای به کسی نزده باشه. واقعا تعمدی برای دل کسی رو شکستن ندارم که حتی از این موضوع خیلی هم می ترسم.

+ من هنوز همون دختری ام که نمی دونم خوبم گاهی بد یا بدم گاهی خوب!


یک.
باید می رفت جلوی چند تا از اساتید از پایان نامش دفاع می کرد. در واقع یه جور مسابقه بود. باید حواسش به زمان، لحن بیان، جمله بندی ها و خلاصه همه ی تکنیک های یه ارائه خوب می بود.
زنگ زد گفت استرس دارم. به نظرت اونجوری که موقع دفاع ارائه دادم خوب بود؟
گفتم آره خوب بود.
گفت آخه برای دوستم ارائه دادم گفت خیلی بی رمق توضیح می دی.
گفتم فکر کن می خوای به یه اسکیمو یخ بفروشی. چطوری باید ترغیبش کنی ازت یخ بخره!؟ همونجوری ارائه بده!!

زنگ زده می گه کاش بودی. مطمئنم اگه تو بودی بهم اعتماد به نفس می دادی بهتر ارائه می دادم. می گم نمیشه که من همیشه کنارت باشم وقتی می دونم خودت تنهایی هم می تونی.
یاد کلاس سوم ابتداییم می افتم. همون روزایی که جوونه های دونده بودن داشت در من شکل می گرفت! برای مسابقات شهرستان انتخاب شدم. قرار بود برای مسابقات استانی رقابت کنیم. به مامانم گفتم بیاد تشویقم کنه. گفت نمی تونه مرخصی بگیره. وقتی دختری که کلی تشویق کننده براش اومده بود اول شد و من دوم، فهمیدم دلم نمی خواد هیچ وقت یه مادر شاغل باشم، مادری که تو لحظه های مهم زندگی بچه هاش نتونه کنارشون باشه.
به هر حال حالا من همونی ام که حتی اگه خودم اعتماد به نفس نداشته باشم می تونم به دیگران اعتماد به نفس بدم! تا حالا به یه اسکیمو یخ فروختی!؟(:

دو.
بعضی وقتا به خواهرم پیام می دم می گم در چه حالی!؟
می گه خوابیدم آهنگ گوش می دم.
می گم فلان آهنگو دانلود کن، باهم گوش بدیم، انگار اینجایی

سه.
گاهی وقتا که می خواد یه کاری براش انجام بدم می گم حوصله ندارم خودت انجام بده، می گه باشه وقتی رفتم اونور، نخواه برات دعوتنامه بفرستم.
می گم می دونی که من سودای خارج ندارم.
می گه نخیر باید بیای فکر کردی من تنها می رم.
می گم باشه حالا تو برو تا برای بعدش یه فکری بکنیم.
می دونم ان شاالله یه روز می ره، می دونم اون روز بی نهایت احساس تنهایی خواهم کرد و دلم براش تنگ میشه.

چهار.

احساس ضعف می کنم، احساس خمودی و کسلی. انگار دیگه هیچ کس دور و برم خوشحال نیست. همه شبیه مرده هایی شدن که راه میرن، حرف می زنن، کار می کنن ولی هیچکدوم زندگی نمی کنن. نمی دونم باید چیکار کنم. دلم نمی خواد اینجوری زندگی کنم. دست به هر ترفندی می زنم. به مدیر گفتم چند تا آهنگ شاد می ریزم تو فلش میارم، زنگ تفریحا از اسپیکر پخش کن بذار یه کم حال و هوامون عوض شه! شاید تاثیری داشته باشه

پنج.

آهنگ " یادگاری" قمیشی رو دانلود کنباورم نمیشه، اما، این تویی که داره می ره، خیره میمونم به چشمات، حتی گریم نمی گیره


به عنوان یه معلم علوم، معتقدم انسان جزو دسته مهره داران نیست بلکه از گروه سخت جانانه! روزایی رو تو زندگیش می گذرونه که با خودش می گه خسته شدم، دیگه نمی تونم ولی بازم می تونه و بازم ادامه می ده
درسته زندگی بالا و پایین زیاد داره ولی به قول حضرت حافظ:
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد* من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

پ.ن: خودمون سه تا بودیم ولی خوش گذشت آدم فقط تنهایی بهش خوش نمی گذرههوم!؟

+ روزای سخت زندگی

++ یلدا کنار خواهر، تو خوابگاه

+++ببین میس واو چه کرده(:

اینم چند تا عکس یادگاری


سلام به همسرجان ندیده و نداشته ام!✋
حال شما خوب است!؟
امیدوارم روز خود را به خوبی به پایان رسانیده باشید و اکنون که در حال استراحت کردن هستید رویای من خیالتان را پر کرده باشد فقط حواستان را جمع کنید که من دختر چادر گل گلی همسایتان یا همکار مو بلوند محل کارتان نیستم! من را احتمالا هنوز ندیده اید و دلتان را به یکباره به من نباخته اید! پس دقت کنید مرا اشتباه نگیرید! من کمی تا قسمتی این شکلی هستم، البته نه همیشه انار به دست


اجازه بدهید کمی خودمانی تر با شما صحبت کنم. مثلا برای شروع شما را تو خطاب می کنم
می دانی، این روزها بنا به شرایط و دلایلی زیاد به تو فکر کرده ام. راستش را بخواهی من تو را هیچ وقت جدی نگرفته ام نه آنکه بخواهم نادیده ات بگیرم، نه! بلکه‌ هیچ وقت آنقدر برایم پررنگ نبوده ای که اصلا به چشمم بیایی
جسارت نشود؛ منظورم از اینکه به چشمم نیامده ای این نیست که تو را ریز دیده ام، نه! بلکه منظورم این است که هرگز کسی را ندیده ام که کمی شبیه توِ ایده آل من باشد بماند که دیگر خودم هم نمی دانم دلم می خواهد این " تو" شبیه چه کسی باشد
ولی با این حال دست از جستجو برنداشته امبه دنبال تو گشته ام میان آمد و شد آدم هایی که آدم من نبوده اند☹
راستی سوتفاهم نشود، منظورم از آدم من همان " گُل" منی است که شازده کوچولو رمانتیک تر بیانش می کرد. احتمالا من آنقدرها که باید عاشق پیشه هم نیستم☻
بگذریم

این روزها جهت فلش پیکان را برعکس کرده ام. بیشتر به این فکر کرده ام که آیا واقعا می خواهم خودم آدم کسی باشم!؟ که این آدم کس دیگر بودن چگونه ست!؟ من شبیه آدم کسی نیستم یا هیچ کس شبیه آدم من نیست!؟ چرا تاکنون دلم را به تو نباخته ام!؟ چرا تاکنون دلت برایم نلرزیده است!؟ چرا قلبم از عاشقی سیر است!؟ چرا وقتی رو به روی هم مینشینیم دلم می خواهد زودتر زمان بگذرد و تمام دیدارهای کلیشه ای پایان پذیرند و من رها شوم از زل زدن درچشمان تویی که آدم من نیستی و نخواهی بود!؟

همسر ندیده و نداشته جان!

خودم می دانم که من شبیه آدم اکثر آدمهای اطرافم نیستم

می دانم ممکن است میان حرفای روزمره مان به دوستم بگویم دلم ماهی جنوب می خواهد و دوستم معرفت به خرج دهد و با هزار زحمت و اصرار بخواهد برایم از انطرف ایران ماهی جنوب و میگو بفرستد و من آنچنان در عمل انجام شده و رودربایستی قرار بگیرم که به اندازه یه سال مصرف ماهیمان یکجا ماهی و میگو سفارش دهم و تمام پس اندازم را برایش خرج کنم

می دانم عاشق خرید کردنهای اینترنتی ام و پدرم به تازگی عادت کرده است که هرچه پست می آورد لابد برای من و خریدهای اینترنتی من است!

می دانم ممکن است در مسیر برگشتن از مدرسه به خانه، با دیدن برف روی قله های بهشت دلم هوای یخ زدن کند و همه را وسوسه کنم که به جای خانه سری به بهشت بزنیم

می دانم غروب های خانه ماندن را دوست ندارم و به دنبال بهانه ای می گردم که سر به خیابان های شلوغ شهر بزنم و میان هیاهوی جمعیت، شهر را بالا و پایین کنم

می دانم به اندازه ای حاضر جواب هستم که هرگز جلویت کم نیاورم و به ندرت چّشم بگویم، به ندرت و آنهم برای دلبری!

می دانم از هرچه سکوت و خمودی و یکنواختیست بیزارم و جز در مواردی مرا آرام نخواهی یافت.

می دانم همه چیز از نظرم باید به اندازه ی کافی پرفکت و ایده آل باشد و برای این " همه چی تمام بودن" وقت می گذارم، صبر پیشه می کنم و گاهی دیگران را حرص می دهم

همه ی اینها را می دانم و می دانم که دلم نمی خواهد آدم کسی باشم که مرا جز این می خواهد☺

شاید من شبیه آدم رویاهای تو نیستم که مطیع و آرام است و همیشه با یک چای تازه دم به انتظارت نشسته است! راستش را بخواهی چون من چای خور نیستم حتی فراموش می کنم روزی یکبار چای دم کنم

نمی دانم می دانی یا نه، که این نه تمام من که بخش کوچکی از من استاما اینها را گفتم که بگویم دلیل تو را ندیده و نداشتنم چیست و چرا برای داشتنت هیچ چیز را جدی نمی گیرم، چرا که شوخی خیال تو را به جدی بودن حضورت وقتی شبیه شازده کوچولوی دنیای من نیستی و من شبیه گل تو نیستم ترجیح می دهم پس کماکان به زندگیم همین گونه که هست ادامه می دهم و مصدع اوقات شریفتان نمیشوم



باقی بقایتان


آنهایی که کمتر تو را می‌شناسند همیشه می‌گویند خوش به حالت! فکر می‌کنند آرامش تو و شادی‌ات نتیجه‌ى بی‌خیالی‌هاست. فکر می‌کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می‌رسد بدی‌ها را حس نمی‌کنی. آنها فکر می‌کنند دیوار شادی تو به اندازه‌ی صدای خنده‌هایت بلند است.
اما کسانی هستند که بیشتر می‌شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده‌اند و یا عمیق‌تر تو را دیده‌اند. آنها می‌فهمند و می‌دانند که بدی‌های دنیا را خوب دیده‌ای. می‌بینند ناراحتی‌هایی را که روی دلت سنگینی می‌کند را بلدی با چند تا خنده‌ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی.
آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس‌های سنگین شده‌ات را دارند و می‌بینند گاهی با ته‌مانده‌ى امید، تاریِ چشم‌هایت را پاک می‌کنی. آنهایی که تو را بهتر می‌شناسند خوب می‌دانند همیشه قاعده‌ها برعکس است:
آدم‌هایی که زیاد می‌خندند، زیاد نمی‌خندند؛ آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست‌های کمی پیدا می‌کنند و آنهایی که می‌خواهند غمگین به نظر برسند غم‌های کوچک‌تری دارند.
قدر شادی را کسانی می‌دانند که قلب سنگین‌تری داشته باشند.
#بابک_حمیدیان

با اینکه سعی می کنم همیشه در لحظه زندگی کنم ولی گاهی از فکر اینکه در آینده چه اتفاقی قرار بیفته مضطرب میشم. گاهی فکر می کنم آینده ی پیش روم هیچ افق روشنی نداره. از اینکه نمی دونم قرار در آینده چیکار کنم و چطوری زندگیمو سر و سامون بدم یا اینکه تا کی قرار به این زندگی روتین خالی از پیشرفت و رسیدن به آرزوهام ادامه بدم به وحشت میفتم.
دیروز دوست دبیرستانمو تو توئیتر پیدا کردم. از وقتی رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم. دیدم الان تو یه شرکت بزرگ تو تورنتو کار می کنه. شروع کردم توئیت هاشو یکی یکی خوندن. دیدم از کار و زندگیش خیلی راضیه. بین هر چند تا توئیت انگلیسی و فارسی ای که گذاشته بود یه توئیت کوتاه چند کلمه ای با این مضمون که " خدا رو شکر که اینقد خوشبختم" به چشم می خورد. از اینکه حالا یک شهروند ایرانی کاناداییه، یا اینکه به رفاه و زندگی ای که آرزوشو داشته رسیده، از اینکه بی نهایت آرامش داره، از اینکه تو ایران پول نداشت به خیلی از شهرها سفر کنه و حالا از ذوقش برای رزرو سفر به پرتغال و اسپانیا، از دنبال کردن آرزوهاش و رسیدن بهشون، از همسری که از دبیرستان همیشه زیرنظرش داشته، از همه ی روزهای خوب آینده، از همه ی اینا نوشته بود.
 نوشته بود که آینده به قدری پیچیده ست که ممکنه تصورشو نکنی روزی دقیقا جایی هستی که یه روز برات یه آرزوی محال و دست نیافتنی بوده.
از آرزوی دست نیافتنی خودش برای استخدام شدن تو یه شرکت نسبتا معتبر تو تهران نوشته بود که حتی برای مصاحبه دعوتش نکردن، و از استخدام شدنش تو یه شرکت خیلی معتبر تو تورنتو.
از این نوشته بود که سودای ریسک های بزرگ رو داره. اینکه می دونه به زودی یه پست کاری تو شرکت آمازون یا مایکروسافت خواهد گرفت، مثل همکارش که تازه به شرکت آمازون رفته بود.
هر توئیتش پر بود ازجریان امید و زندگی.
حقیقتا هرچی بیشتر توئیتاشو می خوندم بیشتر حسرتشو می خوردم تا جاییکه یه جایی کم آوردم از مقایسه خودم و اون. از روشنی آینده اون و تاریکی آینده خودم‌.
اون دختر بیرون زدن از مرزها و کلیشه ها بود. دختر جنگیدن برای خواسته هاش، دختر ایده آل ها و بلند پروازی ها
به هرچیزی که می خواست رسید. شاید تقدیر هم اونو تو رسیدن به خواسته هاش کمک کرد ولی اون امروز در آینده ای قدم می زنه که دیروز براش رویایی بود.
نوشته بود هرگز به ایران برنمی گرده برای زندگی.
می دونم که از ظاهر زندگی آدما نمیشه به خوشبختیشون پی برد ولی تو جمله جمله ی توئیت هاش خوشبختی رو طوری فریاد می زد که در مقایسه با اون الان احساس می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم(:


امروز صبح وقتی آلارم گوشیم زنگ‌خورد، هوا هنوز انقد تاریک بود که می شد حدس زد بیرون به شدت سرده. دل کندن از گرمای مطبوع پتو به قدری سخت بود که می دونستم اگه به سرعت و آنی ازش جدا نشم و این عاشقانه (دلبستگی به پتو!) دو دقیقه دیگه طول بکشه موقع جدا شدن ازش انقد تو ذهنم غر غر می کنم که ممکنه کل روزمو به گند بکشم.

سریع پاپوشامو از پام در اوردم و از زیر پتو پریدم بیرون!(:

وقتی درو باز کردیم دیدیم بله! یه ریزه برف اومده، همه جا خیس و هوا خیلی سرده.( باید ساکن کویر باشی تا متوجه بشی سوز سرد و خشک زمستونی کویر چطوری می تونه رسوخ کنه تو جونت و لرزه بر اندامت بندازه که به قول یکی از استادای سابقم وسط خیابون عربی برقصی!!)

این عکس هوای امروز صبح، به سمت مدرسه است(سرما رو حس می کنی!؟)

عکس زیر هم مزرعه ی در مسیر مدرسه است. این مزرعه بیشتر از هرچیز دیگه ای گذران عمر من در این مسیر رو بهم خاطرنشان می کنه. اولین روزای مدرسه سبز سبزه، کم کم خشک‌ می شه، بعد سفید. و یک روز دوباره سبز. اینطوری یه سال دیگه از عمرم بی هیچ اتفاق خوشایند و جدیدی سپری میشه. (می تونی حس کنی این روزا چقد کلافه و ناامیدم!؟)

بگذریم

امروز در حال درس دادن بودم که یهو چشمم افتاد به حیاط مدرسه و دونه های درشت برفی که مثه پنبه از آسمون پخش میشدن وسط حیاط. ناخودآگاه گفتم بچه ها برررف! همه بچه ها از جاشون بلند شدن و اومدن کنار پنجره. ذوق زده دونه های برفو نگاه می کردن و بینشون بحث بود که تا زنگ تفریح جمع میشه یا نه! وقتی داشتن از پنجره بیرونو نگاه می کردن منم از حیاط فیلم گرفتم:

چند ثانیه که فیلم گرفتم بهشون گفتم بشینن سرجاشون تا ادامه درسو بدم. حواسم بود که حواسشون دیگه به درس نیست. تو نگاهشون التماس موج می زد که اجازه بدم برن زیر دونه های برف. 

یه کم که درس دادم یکی از بچه ها گفت خانم به نظرتون تا زنگ بخوره هنوز برف می باره!؟

با خودم گفتم مگه چند بار در سال اینجا برف می باره و مگه چند بار بچه ها می تونن لذت دویدن زیر برف و خندیدن رو تجربه کنن!؟

گفتم نه، احتمالا بند میاد واسه همین الان می ریم حیاط ولی زود برمی گردیم.

انگار دنیا رو بهشون داده بودن.

رفتیم زیر برف، خندیدیم، عکس گرفتیم و اندکی در ذهنمون زیر برف نو رقصیدیم.

صدای قهقهه ها رو می شنوی!؟ دو ثانیه بیشتر نیست. شادی های این روزها همینقدر کوتاهن.

به قول پابلو نرودا: " مدت هاست ایستاده ام بر فراز اتفاقی که نمی افتد."


امروز داشتم تو وارد کردن نمره ها به مدیر کمک می کردم و سرم گرم میانگین گرفتن بود که گفت گویا اون پسره با شما کار داره. سرمو بالا آوردم دیدم علی اکبره، یه پسر قد بلند و چارشونه، با شلوارای سبز مدل ارتشی. از دور سلام کرد و گفت برم پیشش. چنان از دیدنش ذوق کردم که از همون دور بهش لبخند زدم و گفتم به به آقا علی اکبر.
همینجور که ذوق زده داشتم می رفتم سمتش به قد و بالاشم نگاه می کردم. وقتی بهش رسیدم گفتم ماشالا چقد بزرگ شدی. باورم نمیشه تو همون پسر کوچولوی شش سال پیشی.
علی اکبر بود که ۱۶ ساله شده بود‌، همون پسرک مهربونی که تا مدت ها بعد از آخرین روزی که معلمش بودم هروقت منو هرجا می دید میومدم سمتم و بهم دست می داد و حالمو می پرسید.
بهش گفتم در چه حالی با درسا!؟
خندید گفت هیچی.
گفتم انگار هنوز مثه اون روزا شیطونی! برنامت چیه واسه آیندت!؟
گفت دو سه سال دیگه، بعد از دیپلم می رم سربازی. تا اونموقع احتمالا یه آهنگر خوبم شدم.
گفتم خیلی خوبه. خوشحالم می دونی می خوای چیکار کنی. امیدوارم حرفه ای رو که دوست داری یاد بگیری و بتونی از کنارش حسابی پول در بیاری. بعد شروع کنی به سفر کردن و یه روز همه دنیا رو ببینی. (اینا رو فی البداهه بهش می گفتم، ولی بعدش که به حرفام فکر می کردم دیدم آرزوهای خودمو بلند بلند برای علی اکبر گفتم)
بهش گفتم اگه دید می خواد برای دانشگاه بخونه می تونه رو کمک من حساب کنه.
گفت امروز زودتر از مدیرشون اجازه گرفته تا بیاد منو قبل از اینکه زنگ بخوره و برم خونه ببینه. چند باره دیگه هم اومده بوده ولی نبودم.
ازم روزای کاریمو پرسید.
بهش گفتم من چند بار دورادور بعد از مدرسه وقتی منتظر سرویس بودم تا بیاد دیدمش.
با همون خنده ی بانمکش گفت از دور خوب نیست می خواستم بیام از نزدیک‌ببینمتون.
بهش گفتم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و دلم برای اون و همه ی دوستاش که شاگردام بودن تنگ شده.
وقتی رفت یاد ۶ سال پیش افتادم. یاد اولین روزی که من بودم و یه کلاس مختلط ۲۵ نفره. ۸ تا پسر و ۱۷ تا دختر.
یاد اون روزایی که با اینکه علی اکبر کوچولو بود زورم نمی رسید وقتی با بچه ها دعواش می شد از هم جداشون کنم.
یاد اون روزی که بردمشون پارک، رفته بود بالای درخت می گفت تا معلمم نیاد ازم عکس بگیره نمیام پایین.
یاد اون روزی که باهاشون آب بازی کردم، دست به یکی کردن و سر تا پامو خیس کردن‌.
یاد زنگای ورزش که وسیله ی ورزشی درست و درمون نداشتیم و انقد به مدیر مدرسه غر زدم تا رفت چندتا وسیله ی ورزشی خرید و آخرش گفت از دست تو!
همون زنگای ورزشی که نصفشو با پسرا فوتبال بازی می کردم و نصفشو با دخترا وسطی.
خیلی وقتا که به چند سال اخیر زندگیم نگاه می کنم ناامید میشم از اینکه هیچ پیشرفتی نداشتم ولی یه تلنگر اینجوری یادم میاره، همیشه اینکه خودت به قله برسی هنر نیست. گاهی نشون دادن راه و کمک کردن به اونایی که می خوان قله های جدید رو فتح کنن هم کار بزرگیه.
به قول دکتر شریعتی: اگر نمی تونی بالا بری، سیبی باش که با افتادنت اندیشه ای رو بالا می بری.
کاش حداقل برای شاگردام اون سیب بوده باشم.

خدا رو شکر، ما روزای خوبی رو باهم گذروندیم.

+ پ. ن: وقتی داشتم دنبال یه عکس می گشتم تا اینجا بذارم، کلی عکس رو بالا و پایین کردم و با هرکدومشون کلی خاطره ی دور و نزدیک و کلی حس خوب و بد برام زنده شد.


روزای اولی که مدرسه می رفت تا مدت ها  جای نقطه های " ن" و " ب" رو تو کلمه ها جابه جا می نوشت. مثلا " بابا" رو می نوشت " نانا". نسبت به من و برادرم که سریعتر از بچه های دیگه یاد می گرفتیم و می نوشتیم اون خیلی کند پیش می رفت. معلم کلاس اولش به مادرم گفته بود نیاز به تلاش زیادی داره. حتی یادمه ما تو عالم بچگی وقتی از تمرین کردنای زیاد و اشتباه نوشتناش خسته می شدیم بهش می گفتیم " چقد خنگی تو!!"
ولی اون بدون توجه به حرفای دیگران به کار خودش ادامه می داد. تمرین می کرد، اشتباه می نوشت ولی ناامید نمی شد. انگار گوش هاش حرف های دیگرانو نمی شنید. انگار تو یه عالم دیگه بود که فقط یه مسیر مشخص داره و فقط یه نفر فرمانرواشه؛ خودش!
بارها دیدم تو مسیرش خسته شد ولی دست از کار نکشید. یه مدت استراحت می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
وقتی روز و شب برای کنکور درس می خوند و برادرم بهش می گفت خسته نمیشی اینقد می خونی!؟ می گفت ترجیح می دم الان عرق بریزم تا بعدا اشک!
همه ی زندگیش بدون جلب توجه آهسته و پیوسته پیش رفت و خدا رو شکر به هرچیزی که خواست رسید. تنها کسیه که وقتی قصد رسیدن به چیزی رو میکنه حاضرم قسم بخورم بهش می رسه، بدون شک.
اون دختر کوچولویی که حالا بزرگ شده و تز ارشدشو از یکی از دانشگاه های خوب تهران آورده و بهم نشون می ده خواهرمه. خواهری که عمیقا بهش افتخار می کنم و به پشتکار و روحیه ش غبطه می خورم.
وقتی رساله شو باز کردم و ورق زدم رسیدم به این صفحه:



قشنگ ترین صفحه رساله ی دختری که معمولیه ولی یه روز به امید خدا دنیا رو به اندازه توان خودش تغییر می ده.

#ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله


من از اون دسته آدمایی هستم که اعتقادی به خرید عید و لباس و کیف و کفش نو برای سال جدید ندارم. چون در طول سال هروقت لازم ببینم خرید می کنم و حتما نباید چند روز مونده به سال جدید در به در دنبال ست کردن کیف و کفش باشم. ضمن اینکه آدمی نیستم که چیزی رو بخرم و بذارمش برای فرداها! حتی ۲۸ اسفند چیزی بخرم همون موقع استفاده می کنمش. ولی بازارگردی های اسفند ماه رو دوست دارم‌. در واقع توی ماه های سال اسفند از جمله ماه های دوست داشتنیمه. چون عصرا می رم بیرون و از دیدن شور و شوق و اشتیاق دیگران برای سال جدید انرژی می گیرم. البته برای امسال همه ی افعال این جملات رو باید در زمان گذشته بکار ببرم.

امروز وارد دومین هفته قرنطینه خونگی شدیم. دنیا همینقدر غیرقابل پیش بینیه. تا دو هفته پیش منتظر بودم این روزا بیان تا خودمو غرق شادی مردم کنم. حالا اکثرمون ( به جز بابام که هرچی بهش می گیم نرو بیرون، باز حوصلش سر میره و یه بهونه ای برای بیرون رفتن پیدا می کنه /: ) تو خونه نشستیم و منتظریم ببینیم اوضاع فرداها چطور میشه. 

خیلی از اطرافیانم دچار استرسی شدن که از ابتلا به بیماری کشنده تره. خودکشی از ترس مرگ. خیلی ها هم خودشونو سپردن به خدا و با آرامش به زندگیشون ادامه می دن و فقط بیش از پیش اصول بهداشتی رو رعایت می کنن. ولی با این حال زندگی طبق روال عادی پیش نمی ره.(کی روزی ۶۰ بار دست میشستیم!؟ |: )

تو همین حال و اوضاع که داشتم فکر می کردم چطور زندگی می تونه ناگهان اون روی سکه ی خودشو نشون بده و چیزی رو که هرگز انتظارشو نداری به رخت بکشه، وقتی با خودت می گی دیگه بدتر از این نمیشه یهو ببینی چرا بدتر از اینم هست که بشه، ببینی انگار همه درها بسته ست و هیچ امیدی به بهتر شدن اوضاع نیست، رسیدم به یه شعر از حضرت مولانا:

گر زلیخا بست درها هر طرف

یافت یوسف هم ز جنبش منصرف

باز شد قفل و در و شد ره پدید

چون توکل کرد یوسف برجهید

گر چه رخنه نیست عالم را پدید

خیره یوسف‌وار می‌باید دوید

تا گشاید قفل و در پیدا شود

سوی بی‌جایی شما را جا شود.

حضرت یوسف یقین داشت درها بسته است ولی توکلش به خدا از یقینش قوی تر بود. به خاطر همین دوید به سمت درهای بسته.

این روزا خیلی هامون باور داریم زندگی تیره و تاره. درها بسته ست و هیچ امیدی نیست ولی، پشت این سیاهی نوره و غنچه هایی که منتظر شکفتنن

#کرونا


این پروژه " تولید محتوای مجازی " هم پروژه ای شده واسه خودش. انگار ما خفاش خوردیم که اینجور باید تاوان پس بدیم!
بالاخره برای تدریس مجازی تو دوره ای که کرونا بدجور خونه نشینمون کرده برای کلاس های مدرسه گروه ساختیم تو واتساپ و تولید محتوا می کنیم باقلوا!!
حالا بماند که یکی مثه من با صدای مخملیش ویس می ده که: ( یه ویس از درس امروز برای یادگاری از این روزا)


مای ویس فی البداهه!
حجم: 301 کیلوبایت
( چقد می گم " با توجه به " تو یه خط چهار بار گفتم)


یه جوری که خودم جای مخاطب باشم دیلیت اکانت می کنم می رم پی کارم. ضمن اینکه اگه جای مخاطب باشم می گم ما تو همین نقطه کوچیک تنهاییم دیگه چه اهمیتی داره تو عالم تنها هستیم یا نه! ولی.

ولی موقع خواب نشستم پروفایل های بچه ها رو چک کردم. مخصوصا اونایی که متن بود. برام خیلی جالب بود. اینا چند تا از پروفایل هاشونه:

داشتم فکر می کردم چقدر مهمه که چطور با این روحیه ی رهایی طلبی، جنگجویی و بی تعلقی که تو دوره ی بلوغ در انسان فوران می کنه، برخورد بشه. بخش مهمی از شخصیت آینده ی فرد رو همین نحوه برخورد شکل می ده. متاسفانه اکثر پدر و مادرا با تصور اینکه این دوران، دوران سرکشیه و باید جلوی این سرکشیه بچه هاشونو بگیرن و اونا رو مطیع بار بیارن دقیقا تو همین دوران با بچه هاشون به مشکلات اساسی برمی خورن و آخرم نه تنها اون نتیجه ای رو که می خوان نمی گیرن که دقیقا نتیجه ای عکس می گیرن.

از اون طرفم گاهی چنان به بچه هاشون میدون می دن که دیگه حریفشون نمیشن.

یه روز مدیر پدر یکی از همین بچه ها رو خواسته بود تا به خاطر مشکلات اخلاقیش از مدرسه اخراجش کنه. گویا همین دانش آموز اول سال پاشو تو یه کفش کرده بوده که نمی خواد درس بخونه و می خواد ترک تحصیل کنه. پدرش کم مونده بود گریه کنه جلوی همه. می گفت پدرم مرد گریه نکردم، دخترم گفت می خواد ترک تحصیل کنه اشک ریختم که این کارو نکن!

من که بچه ندارم ولی شما که دارید به جای اینکه بهشون یاد بدید همیشه مطیعتون باشن و به حرفتون گوش بدن یا شما همیشه گوش به فرمانشون باشید، بهشون یاد بدید بدونن کجا نباید به حرفتون گوش کنن. بذارید گاهی باهاتون مخالفت کنن و از این موضوع وحشت نکنید و مهمتر از اون اینکه یادشون بدید چطوری نظر مخالفشونو مطرح کنن. توانایی چگونه اظهار نظر کردن و درست حرف زدن می تونه دنیای آیندشونو تغییر بده.


امروز ترسیده بودم. از تمام بلاهایی که داره به سرمون میاد. از افزایش وحشتناک آمار مبتلایان به کرونا تو شهرم. از اینکه هر روز باید با بابام بحث کنیم که نره بیرون. از اینکه شغل برادرم ایجاب می کنه هر روز بره بیرون. ترسیده بودم از آینده. از تب. از مرگ. از خوردن نون سنگکی که بابام خریده بود. از اینکه زندگی چطور بی خبر می تونه از این رو به اون رو بشه. از خبرهایی که دیگه نمی دونم کدومشون راسته کدوم دروغ. یکی می گه این ویروسو تو آزمایشگاه ساختن. اون یکی می گه چینیا خفاش خوردن اینجوری شده. حتی با موجود جدیدی به اسم پنگولین افتخار آشنایی پیدا کردم. خلاصه انقد همه چی برام ترسناک شده بود که داشتم فکر می کردم آخرش چی!؟ چرا آدما اینجوری می کنن!؟ چرا نمی تونن مثه آدم کنار هم زندگی کنن!؟ حتی یه لحظه از دلم گذشت کاش منجی موعود بیاد و نجاتمون بده.

یاد بچگیام افتادم. همیشه از امام زمان می ترسیدم. شنیده بودم وقتی بیاد همه ی گناهکاران رو از بین می بره. منم که نماز قضا زیاد داشتم(: می گفتم بیاد احتمالا منم جزو اوناییم که می کشه. حالا اما، کاش بیای آقا!

با خودم فکر می کردم اومدیمو از این حادثه جان سالم به در بردیم. فرداها کی باور می کنه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم. همونطور که ما به سختی درک می کنیم خیلی از اتفاقات گذشته رو.

در این بین وقتی دنبال آماده کردن درس بعدی بچه ها بودم به یه کلیپ رسیدم به اسم: نقطه آبی کمرنگ. دیدمش و در موردش خوندم؛ نتیجه شد این پیام هایی که برای بچه ها فرستادم تو گروه. پیام هایی که مخاطب اصلیش خودم بودم. باور دارم مخاطب خیلی از حرف هایی که به دیگران می زنیم خودمون هستیم. انگار اون آدم خودمونیم که دست رو شونش گذاشتیم و نصیحتش می کنیم. من بارها اینو با دانش آموزام تجربه کردم. برای همین اینجا ثبتشون می کنم که یادم نره.

نقطه ی آبی کمرنگ
حجم: 6.18 مگابایت


خب سال ۹۸ با همه پستی بلندی هاش گذشت و سال ۹۹ بدو بدو خودشو رسوند.
خیلی از آدما عادت دارن اول سال که میشه برای اون سال برنامه ریزی کنن. عادت دارن یه سررسید نو بردارن و کارایی رو که دلشون می خواد تو اون سال انجام بدن یادداشت کنن.
ولی من آدم برنامه ریزی های بلند مدت نیستم. مثلا اگه یکی ازم بپرسه هدفت برای پنج ساله دیگه چیه (سوال مزخرفی که تو اکثر آشنایی ها از هم می پرسن!)، نمی تونم یه لیست بلند بالا از کارای خفنی که قراره تا پنج سال دیگه انجام بدم براش رو کنم و ژست آدمای هدفمند رو بگیرم که بله من خیلی آدم با برنامه ای هستم و برای لحظه لحظه ی زندگیم نقشه دارم. نه! بلندترین برنامه ریزی ای که من انجام می دم برای یک هفته یا نهایتا یک ماه آینده ست.
با جریان زندگی پیش می رم و در این بین سعی می کنم در شرایط مختلف تصمیم بگیرم چطور برخورد کنم، به عبارتی منعطفم و برنامه های زندگیمم خیلی وقتا بنا به این شرایط تغییر می کنن.
این مقدمه رو گفتم تا یه کم در مورد مطلبی که امروز تو یکی از گروه های تلگرام یاد گرفتم بنویسم.
تو این گروه یه آدم اهل فن پرسید می دونید فرق برنامه ریزی و استراتژی چیه؟
بعد از اینکه هرکس نظرشو گفت خودش این پیامو گذاشت:
" برنامه ریزی یعنی کارهایی که باید انجام بدی
استراتژی یعنی کارهایی که نباید انجام بدی

اگر میدانید چه کارهایی رو باید انجام بدید یعنی اینکه برنامه ی کاری دارید و اگر میدانید چه کارهایی رو نباید انجام بدید این یعنی اینکه استراتژی دارید.

به تعبیر عمیق و زیبای مایکل پورتر: استراتژی یعنی هنر انتخاب نکردن، استراتژی یعنی هنر کنار گذاشتن.

استراتژی یعنی بتوانی بین ۲ گزینه ی مطلوب و مفید ، گزینه ی مطلوب را فدای گزینه ی مفیدت کنی.
برنامه ریزی استراتژیک یعنی لیستی از بایدها و نبایدها
 استراتژی به مثابه ی ژیرسکوپ داخل هواپیماست نمیگذاره از مسیر خارج شید.
لیست از کارهایی که نباید انجام بدید لیست از کارهایی که باید انجام بدید به مراتب مهمتره.
پس استراتژی از برنامه ریزی مهمتره
وقتی شما لیستی از کارهایی که نباید انجام بدید رو داشته باشید هر کاری که انجام بدید درسته
به قول معروف خوده راه بگویدت که چون باید رفت
و اساسا استراتژی از ۲ جنس انکار ناپذیر تمرکز و تمایز است."

مطالبی که گفت به نظرم جالب اومد‌. یاد اون جمله افتادم که یکی از بچه های دانشگاه همیشه می گفت: " همه آدما خوبن مگر اینکه عکسش ثابت شه"

به نظرم استراتژی داشتن یه جور فیلتر کردنه. می گی من این چیزا رو نمی خوام، بعد سر و کارت با هر چی غیر از اینا افتاد در واقع جزو خواسته هاته و می تونی با خیال راحت بپذیریشون.
و اینکه استراتژی بازه زمانی محدود نداره و بیشتر بر پایه ی عقاید فرد شکل می گیره. کسی که می گه " نباید کمتر از ۲ ساعت در روز مطالعه داشته باشم" اونو محدود نمی کنه مثلا به تا آخر سال یا تا آخر ماه. می دونه تا وقتی که می تونه و شرایط بهش اجازه می ده باید به استراتژیش پایبند باشه. اینجوری می تونه آهسته و پیوسته در جریان زندگی پیش بره در حالیکه هیچ وقت راهشو گم نکنه، بدون اینکه لذت بردن از مسیر زندگی رو از دست بده و خودشو محدود به هدف هایی کنه که انگار فقط رسیدن به اونا باعث خوشبختیش می شه.

ان شاالله سال جدید رو می خوام با فکر کردن به استراتژی هام شروع کنم و اولیش اینکه : آدمای قدرنشناس نباید نقش پررنگی تو زندگیم داشته باشن.


هیچ وقت به این فکر کردی آخر داستان زندگیت چیه؟ فکر کردی چطوری زندگیت تموم و دفتر زندگیت بسته میشه!؟
با یه بیماری عجیب، کهولت سن یا. یا برای لحظه ای که قلبت یادش می ره بتپه.

امروز اعلامیه دختری رو تو کانال اخبار کویر دیدم که لحظه ای زمان رو برام متوقف کرد.
دختری که همیشه بهترین بود. وقتی فرزانگان (تیزهوشان) درس می خوند بهترین بود. وقتی تو کنکور رتبه ی دو رقمی گرفت تو تمام کویر بهترین بود. وقتی دکترای حقوق بهترین دانشگاه ایران‌قبول شد بهترین بود. حتی وقتی همسرش برای اولین بار داشت زمزمه های عاشقانه کنار گوشش می خوند باور داشت و خوشحال بود که بهترین دختر دنیا نصیبش شده.

دختری که حالا همه ی فعل ها براش ماضیه. چون دیگه نیست. تو اوج جوونی و موفقیت رفت.
هیچ وقت به داستان زندگیت فکر کردی!؟

+ نه از کرونا، که از یک بیماری سخت فوت شد.


گالری گوشی هرکیو باز کنی پر از عکس گل و بلبل و سلفی های عشقولانه و عکسای لاکچری اینستاپسنده(: اینم گالری گوشی من! ده بار بالا و پایینش کنی همین منظره رو می بینی. آخه می دونی چیه!؟ تا آخرین نفس باید چراغ علم و دانش برافروخته باشه!

قضیه ی دانش آموزا هم شده قضیه اون حسنی که به مکتب نمی رفت ولی با کتک مجبورش می کردن جمعه ها هم پاشه بره! نه اینکه خودش دوست داشته باشه ها(: گالری گوشی ما هم پر شده از عکس تکالیف بچه ها که با واتساپ می فرستن، تو واتساپ تصحیح میشه و همونجا رفع اشکال صورت می گیره.

خلاصه اگه شما تو قرنطینه از بی کاری حوصلتون سر رفته و احساس کسل بودن می کنید، معلما و دانش آموزا حسابی سرگرمن! والا!


۰، ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹
در نگاه اول یه مشت عددن. عددایی که وقتی کنار هم قرار بگیرن ارزششون تغییر می کنه و اینکه کجا و به چه منظور استفاده بشن، اعتبارشونو کم و زیاد می کنه. ولی به خودی خود به نظر نمیاد خاص باشن. مثلا کمتر پیش میاد کسی بگه من بدون دلیل خاصی عدد ۴ رو از ۹ بیشتر دوست دارم.
ولی من عدد ۳ و ۷ رو بیشتر از بقیه عددا دوست دارم. دلیل منطقی و مشخصی هم ندارم جز اینکه حسم بهشون خوبه. نه نماد خاصی ان نه به اتفاق خاصی اشاره می کنن.
بعضی عددا اما، برای همه متمایزن. اونا اغلب سمبل چیزی هستن که آدم با شنیدنشون لحظه ای مکث می کنه و اونو از ذهنش می گذرونه. ۴۰ یکی از اون عدداست.
زیاد در موردش نمی دونم. در این حد که ۴۰ نماد پختگیه. نماد صبوری. نماد مداومت در انجام یه کار. نمی دونم شاید حتی نماد خواستن تا رسیدن باشه. آدمای بزرگی تو ۴۰ سالگی خودشون و دنیا رو تغییر دادن. آدمای زیادی بعد از چهل روز انجام دادن یه کار مشخص به چیزای متفاوتی رسیدن. چله نشینا ۴۰ روز از دنیا می بُرن.

امروز داشتم فکر می کردم چه رازی در ۴۰ نهفته است!؟

امروز که ۴۰ روز از اولین روز خودقرنطینگیمون گذشت. روزای اول انگار همه چی یه شوخی مسخره بود. گفتن تا جایی که می تونید بیرون نرید. گفتیم خب چند روز نمی ریم بیرون، عوضش روزای طلایی اسفند، وقتی که آخرین ماه سال از نیمه گذشت و همه چی شروع به زنده شدن و قشنگ شدن کرد این روزا رو جبران می کنیم. مدارس تعطیل شد و تعطیلی ها ادامه دار. دیگه حتی دانش آموزا از این لطف ناخواسته خوشحال نبودن.

اسفند به نیمه رسید و به ماهی گلی و سبزه نرسید. برگا شروع کردن به سبز شدن ولی عطری از نوروز همراه بهار نبود. روزای قشنگ اسفند می گذشت بدون اینکه ذوق اومدن سال جدید همدم لحظه هاش باشه. همه چی برعکس شده بود. دیگه نمی گفتن بسیار سفر باید التماس می کردن نرین سفر و اونایی رو که هوای سفر به سرشون زده بود جریمه می کردن.
به خودمون اومدیم دیدیم روزهاست تو خونه ایم. دیدیم تنها مهمون عید خودمون بودیم. آجیلا و شکلاتا سهم سرگرم کردن خودمون بود. تخمه ها رو خودمون سر دیدن سریال پایتخت می شکستیم. میوه ها رو تند تند می خوردیم ویتامین c کم نیاریم. هربار و هزار بار همه چیو میشستیم و ضدعفونی می کردیم. دیگه انگار عادت شده بود تا یکی از بیرون میاد همه ی دستگیره های در و شیر آبو اسپری بزنیم. مفسر و منتقد تمام فیلم های روز دنیا شدیم. نقاشی کشیدیم، اپلیکیشن بازی نصب کردیم و گاهی کتاب خوندیم. خریدامونو از بسته ماکارونی گرفته تا شیشه روغن و نوشابه ضدعفونی کردیم و چندبار شستیم. اینا شد روتین کارای روزمرمون.

وقتی نزدیکای سیزده به در شد و آخرای چله ی قرنطینه، وقتی گفتن هیشکی حق نداره دوازده و سیزده فروردین تو خیابون تردد کنه، وقتی کلافگی و بی حوصلگیمون به نهایت خودش رسید تازه فهمیدیم چی شده! انگار تازه از خواب بیدار شدیم که عه! زندگی قبلا یه شکل دیگه بودا. اینی که الان می بینیم خوابه یا اونی که قبلا بود!؟ دیگه سوالمون شد که این روزا کی تموم میشه!؟ بعدش دوباره زندگی به روال عادیش بر می گرده!؟ می تونیم بریم بستنی و ذرت مکزیکی بخوریم!؟ می تونیم رو چمنای پارک بشینیم!؟ می تونیم به همدیگه دست بدیم و همدیگه رو در آغوش بگیریم!؟

این روزا گاهی به اون روزا فکر می کنم. به روزایی که روزام همه شبیه هم می گذشتن. زندگیم یه روال مشخص و تکراری داشت. هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیز یا متفاوتی به طور خودجوش لابه لای لحظه هاش نمی افتاد. این خودم بودم که گاهی خسته از روزمرگی تفاوت هایی رو ایجاد می کردم و باز وقتی دوستم از سرزمین دور پیام می داد سلام چه خبر!؟ می گفتم سلام هیچی سلامتی.
هیچی سلامتی!
یه چله گذشت تا به پختگی برسم. از ناشکری تا شکرگزار بودن. از گِله برای نداشته هام تا دونستن قدر داشته هام. از بعضی مقایسه کردنا تا پذیرفتن واقعیت ها.
یه چله گذشت تا بفهمم سلامتی هیچی نیست، همه چیزه. تا بفهمم زندگی مجموعه کارای کوچیک و معمولی ای بود که بدون دغدغه و استرس انجامشون می دادم.
دلم یه لقمه نون و پنیر و سبزی می خواد که قبلش بیست بار دستامو نشسته باشم، نونشو تو فر گرم نکرده باشم. پنیرشو چند بار آب نکشیده باشم. سبزیشو با دلهره ضدعفونی نکرده باشم.
دلم می خواد عصر برم بیرون و تو اولین فست فود سر راهم  یه همبرگر بخورم.
دلم می خواد برم لباس پرو کنم، شلوار بخرم، جنس تک تک مانتو های مغازه رو با دستام چک کنم.
دلم می خواد پفک بخورم و بعدش تک تک انگشتای پفکیمو بمکم.
دلم نمی خواد بعد از این ۴۰ روز و بعد از روزای بعد این روزا بشن عادت. دلم روال عادی زندگیو می خواد.
دلم بهار قشنگی رو می خواد که کسی افسرده نیست، کسی غم نداره. کسی نگران فردا نیست. نمی خوام باور کنم باید به این روزا عادت کنیم وقتی هنوز بهار می تونه انقد قشنگ باشه:

و هنوز اینهمه غنچه ی نشکفته منتظر شکفتن باشن

اومدن اون بهار قشنگ افسانه نیست یه روز می رسه

#الهم_عجل_لولیک_الفرج


نه که بگم همیشه ۱۳ به درا با بساط جوج و نوشابه اول صبح می زدیم به دل طبیعت نه! چند باری شده ۱۳ به در رو تو خونه گذروندیم ولی قبول کن امروز هوا یکی از دلبر ترین حالات ممکنشه و حقیقتا جون می ده برای طبیعت گردی و جوج زدن تو دل طبیعت ولی چه فایده!

دیروز یکی از دانش آموزا که بعد از فرستادن تکالیفش سر صحبتم باز کرده بود می گفت ما که فردا تو قرنطینه ایم ولی امیدوارم به شما خوش بگذره.

گفتم هممون مثه همیم، ماهم مثه شما. روزهاست تو خونه و قرنطینه به سر می بریم.

به نظرم یکی از شرایطی که حسرت خوردن براش جایز هست وقتیه که همه چیز مهیا باشه ولی نتونی ازش استفاده کنی و لذت ببری. مثلا پول داشته باشی دلخوشی نداشته باشی. جوونی باشه ولی شرایط لذت بردن و استفاده کردن ازش نباشه. سلامتی داشته باشی ولی امید نداشته باشی. شاید یکی از دلایل ابتلا به چنین شرایطی ناشکری باشه. ینی برای سلامتی، جوونی، ثروت و هرچیزی که داری شکرگزار نباشی بعد یهو می بینی با اینکه هنوز داریشون ولی انگار نداریشون. دیگه از داشتنشون لذت نمی بری و فقط حسرت می خوری.

این روزا شاید همه مبتلا به این حسرت شدن. همه چی هست ولی

و این چنین ما سیزدمونو تو حیاط به در کردیم


صدای زوزه ی باد از بیرون میاد، به اضافه صدای مقوایی که پدر برای بستن دریچه کولر روش کشیده. کار هر سال پاییز و زمستونشه. دریچه رو می بنده و روش مقوا می کشه تا گرمای تو خونه ازش خارج نشه.

بیرون هوا خیلی سرده. این صدا و این هوا رو دوست دارم. مخصوصا وقتی خودمو می پیچم لای پتو و گرمای رادیاتور هوای اتاقو مطبوع می کنه.
آدما گاهی در ابعاد کوچیکم خودخواه ترینن. مثه من وقتی غرق این لذت دلم می خواد فراموش کنم و به روی خودم نیارم ممکنه همین هوا و این سوز برای یه نفر دیگه مایه ی عذاب باشه. یادم می ره تز زندگیم اینه که : هرچی رو که برای خودم می خوام برای دیگران هم بخوام.

زمزمه هایی میاد مبنی بر یه ماه قرنطینه ی کامل کشور. نمی دونم قراره چی پیش بیاد ولی قطعا این روزای عجیب تا ابد در خاطر تاریخ میمونه، البته اگه اتفاقات عجیب تری در آینده نیفته که اینو تحت الشعاع قرار بده. مثلا شهاب سنگ بخوره به زمین و نصفش کنه/:

هنوز تولید محتوا می کنم. هنوز میشینم درسنامه می نویسم، سوال طرح می کنم، قابل فهم ترین فیلم آموزشی رو انتخاب می کنم تا برای بچه ها بفرستم تو گروه. ولی مگه اثری داره. از هر ده نفر یه نفر ازشون درست استفاده می کنه و تکالیفشو انجام می ده.
امروز با کلی اظهار تاسف یه پیام بلند بالا تو گروه براشون فرستادم و زیرش نوشتم:
" یادتون باشه آفتاب به گیاهی حرارت می ده که سر از خاک بیرون آورده باشه".
به نظرم این جمله یه اصله. مطمئن نیستم منظورمو فهمیده باشن یا نه ولی دیگه نمی خوام وسواس به خرج بدم تو نوشتن درسنامه ها، وقتی ارزش وقت و کارم دونسته نمیشه. اینم یه حقیقته. یه حقیقت تلخ که آدمو دده می کنه.
یادمه وقتی کلاس mba می رفتم استاد یه سوال پرسید. گفت اگه مدیر یه جا باشید و دو تا کارمند داشته باشید که یکی کارشو عالی انجام می ده و یکی از سر و ته کارش می زنه چکار می کنید!؟
اکثر بچه های کلاس گفتن بیشتر کارا مخصوصا کارای مهم تر رو  می دیم به کارمند اول.
استاد گفت اشتباه می کنید. اینجوری باعث می شید کارمند اول هم زود خسته بشه و انگیزشو از دست بده. در واقع درست اینه که کارمند دوم رو به راه بیارید.
من همیشه تو زندگیم اون کارمند اول بودم چرا که معتقدم ادم یا نباید کاری رو انجام بده یا باید به بهترین شکل انجام بده. ولی همین مسئولیت پذیری یه جاهایی باعث شد احساس کنم دیگران دارن ازم سواستفاده می کنن و از اونجایی که رک هستم اکثرا به راحتی ابراز نیتی می کنم و شاید همین باعث میشه اونایی که توقع این موضوع رو ندارن گذشته رو هم فراموش کنن و نمک خورده و نمکدون شکن بشن. پس لطف دیگران رو پای وظیفشون نذارید و از مسئولیت پذیری کسی سواستفاده نکنید، باشد که رستگار بشید!


فیلم(2009) mr. Nobody در صدر لیست فیلم های منتظر دیدن قرار داره. شاید فردا دیدمش.

دیگه صدای وزش باد نمیاد. حالا نوبت لذت بردن اونایی شده که تنشون گرم نیست و جاشون راحت. لذت که چه عرض کنم. گذروندن کمی آسونتره یه شب سرد بهاری.
دنیا همینقدر سریع می چرخه. مطمئن نباش جایی که الان هستی و چیزی که داری ابدیه. نه لذتش، نه سختیش.

شب خوش


فکر کن قراره بری دو کیلو سیب بخری. وقتی داری سیبا رو برمی چینی چی تو ذهنت می گذره!؟ اینکه درشت ترین سیبا رو برداری. سالم ترینا. بهترینا.

شده یه لحظه از ذهنت بگذره نفر بعدی که میاد از همین سیب بخره چی!؟ چون دیرتر رسیده، چون قبل از اون بهترین سیبا انتخاب شده حالا باید سیبایی رو برداره که به هر حال انتخاب اول نبودن هرچند ممکنه سیبایی که اونم برمی چینه خوب باشن. این فرد چی!؟ آیا به نفر بعدی فکر می کنه و سیبایی که باقی میمونن براش!؟
عقل سلیم حکم می کنه وقتی داری پول می دی بهترینا رو تصاحب کنی ولی شرافت چی!؟ اون چی می گه!؟ نمی گه همونجور که تو دوست داری بهترین رو از آن خودت کنی نفر بعدی هم دوست داره میوه ی خوب ببره خونش و نفرهای بعدی
اینجاست که اگه دوتا سیب درشت و آبدار برمی داری، دو تا سیب کوچیکترم برمی داری.
یه وقتایی میوه فروش می گه فقط درهم داره، اینجا اختیاری نداری پس به اجبار انتخاب می کنی.
ولی وقتی اختیار داری اینکه چطور عمل کنی مهمه. اینکه در رفتارها و انتخاب هات چقد به دیگران فکر می کنی از تو یه انسان متفاوت می سازه.

فیلم " پلتفرم" یه کم این موضوع رو به شکل پررنگتر به نمایش گذاشته. حداقل یکبار دیدنش پیشنهاد میشه. شاید باعث شد وسیع تر ببینیم و انسان دوستانه تر تصمیم بگیریم.


یک.

به مناسبت تولد امام عصر با مواد موجود در خونه کیک شکلاتی درست کردم. برادر گفت وسطش موز و گردو هم بذار. یه کم خامه از دوره ی قبل از کرونا داشتم، کیک رو تبدیل به کیک خامه شکلاتی کردم با فیلینگ موز و گردو.

شد این:

خانمش اومده بود خونمون. بهش کیک تعارف می کرد می گفت بخور، موز و اسمارتیزش خوشمزه ست!!

بهش گفتم دفعه بعد موز و اسمارتیز خالی بخور، والا!

دو.

نمی دونم خسته ام یا بی حوصله. ولی می دونم از شرایط راضی نیستم. از این منی که هستم. از جایگاهم. از عمری که مثه باد داره می گذره و تلف میشه.

سه.

وقتی تکلیف عید بچه ها رو می دیدم متوجه شدم دو تا از بچه ها عکس تکلیف یکی از شاگردای خوبو تغییر دادن به جای تکلیف خودشون فرستادن. همون موقع بهشون تذکر دادم تو پی وی. ولی وقتی می خواستم تو گروه اصلی توبیخشون کنم اسمشونو نیاوردم و فقط گفتم متاسفم برای اون دو نفری که از رو تکلیف یکی دیگه رونویسی کردن و در جریان باشن از هرسه تاشون نمره کم کردم.

بعد یکی دو تا از بچه ها اومدن پی وی که خانم ببخشید ما حواسمون نبوده عکسا رو اشتباه فرستادیم تو رو خدا نمرمونو کم نکنین! 

حالا جالب اینجاست منظور من اصلا اینا نبودن و خودم متوجه رونویسی کردنشون نشده بودم.

گناهکار هر لحظه در استرس برملا شدن خطاشه. البته گناهکاری که از گناهی که کرده احساس پشیمونی و عذاب وجدان داره، نه اونی که مار خورده افعی شده و دیگه هیچی براش مهم نیست.

چهار.

تو گروه ۵۰۰ نفری برگشت در مورد خودش گفت پرخاشگره. با خودم گفتم اگه به من بگن در جمعی که خیلیاشونو نمیشناسم صفات بدمو بگم همینقدر بی محابا می گم!؟ بعدا نمی گن تو خودت می دونی ال و بِلی!؟

راستش من از این بابت محافظه کارم.وقتی می خوام از خودم برای کسی بگم به طرف مقابل، میزان ارتباطش باهام، نوع شخصیتش و خیلی چیزای دیگه نگاه می کنم و بعد تصمیم می گیرم چقدر از خودمو براش رو کنم. به ندررررت دروغ می گم ولی اگه صلاح ندونم چیزیو نمی گم. شاید چون حوصله ی قضاوت های دیگرانو ندارم.

می خوام بگم به آدمایی که راحتن و اینکه دیگران چطوری شخصیتشونو قضاوت کنن براشون هیچ اهمیتی نداره غبطه می خورم. 

اهمیت دادن به قضاوت های دیگران یکی از اون کیسه های شنی هست که باید رها بشه تا بالن وجودت اوج بگیره. باید بیشتر در این مورد رو خودم کار کنم.

پنج.

خب حالا که نصف شبی خوابم نمی بره از چند تا از صفات بدم رونمایی کنم(:

- وقتی کاری رو به کسی محول می کنم انتظار دارم بدون کوچکترین نقص و به شکل کامل انجامش داده باشه وگرنه کلی ایراد می گیرم و غُر می زنم!

- موضوعی حوصلمو سر ببره بداخلاق میشم. اصولا توضیح دادن یه مبحث که به نظرم بدیهی میاد برای یه نفر که قدرت گیراییش پایینه اعصابمو خرد می کنه. البته این در حالیه که تو کلاس درس اصلا اینطوری نیستم و جزء با حوصله ترین معلما محسوب میشم ولی حقیقتا زندگی روزمره با آدمای دیر فهم و کند ذهن برام جهنمه/:

- بیش از اندازه ملاحظه کارم و این باعث میشه خیلی وقتا فرصت های خیلی خوبی رو در جهت پیشرفت و رشد از دست بدم.

- انتقاد پذیر نیستم. در واقع کسی ازم انتقاد کنه اولش گارد میگیرم ولی بعدش در خلوت حتما بهش فکر می کنم و اگه لازم باشه اصلاح می کنم.

- در برخوردای اول با آدمایی که نمیشناسمشون مغرورم. (البته اینم توضیح داره که حوصله ندارم بازش کنم.)

- محتاطم که همون اندازه که جزء صفات منفیم می دونمش همون اندازه هم مفیده برام.

- گاهی وقتا موضوعات رو صفر و صدی بررسی می کنم، مخصوصا پیرامون شناخت افراد در مورد ازدواج.

- خیلی رک هستم و زیاد اهل تعارف تیکه پاره کردن نیستم. به نظرم دلیلی نداره ادم وقت خودش و یکی دیگه رو بگیره و تظاهر به چیزی یا کاری کنه که قلبا قبولش نداره.

- نمی دونم اینم جز خصوصیات بدمه یا نه ولی منطقم بر احساساتم در اکثر موارد غلبه داره. نمونش وقتی یه نفر تو یه پیام کلی عشق برام در کرده باشه و آخر همون پیام یه سوالم ازم پرسیده باشه، اول جواب سوالو می دم بعد به ابراز احساساتش واکنش نشون می دم(:

همینا دیگه! همینقدر وحشتناک(:

بسه دیگه، بریم بخوابیم*


تلسکوپ فضایی هابل در طول ۳۰ سال فعالیتش، ۷ روز هفته و ۲۴ ساعته در تمام روزهای سال مشغول کاوش کیهان بوده، که این شامل روز تولد هممون میشه.

بهد ناسا به مناسبت ۳۰ سالگی هابل فهرستی از عکس‌هایی که هابل در ۳۶۵ روز سال گرفته، منتشر کرده و هرکس می تونه بره تو سایتش و روز تولدشو بزن و عکسی که از دریچه دوربینای هابل روز تولدش گرفته شده رو ببینه.

این عکسیه که هابل پارسال روز تولد من ثبت کرده. زیبای منظومه با دو تا قمر در بی کرانه کهکشان. همینقدر ساده، همینقدر اغواگر!


آقای #مهرداد_کیا از اون دسته از آدمایی هستن که میشه ندیده و نشناخته بهشون اعتماد کرد.پارسالم نوشتم پیج ایشونو اتفاقی به واسطه #نذر_عقیق تو اینستا پیدا کردم. دیدم به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام زمان هرسال از آخرای بهمن تا اواسط فروردین اسم نویسی می کنن برای نذر عقیق. بعدم بین اونایی که ثبتنام کردن به تعداد زیادی( حدود ۴هزار نفر)  به قید قرعه عقیق رایگان و نفیس می دن. البته رایگان از نظر مادی ولی از نظر معنوی کسی که عقیق به اسمش در اومده تعهد داره یکی از سه نذری که اعلام شده رو انجام بده.

در کنار نذر عقیق تو سایتشون نگین های فروشی هم دارن. سایتشون : safireaghigh.ir

من امسالم تو نذرشون شرکت نکردم ولی از سایتشون دو تا سنگ خریدم و امروز به دستم رسید:

خوشگلای من *__* : سنگ یشم_ سنگ عقیق سوسنی و اون شرف الشمسی که خودشون به خریدهای بالای ۱۰۰ تومن هدیه می دن.

خلاصه که کارشون خیلی درسته. خدا ازشون و از همه کسانی که در نذرشون به شکلی شریک هستن قبول کنه❤

#سفیر_عقیق

#شرف_الشمس

+ محمدی های باغچه کوچه هم باز شدنا ^__^


تلسکوپ فضایی هابل در طول ۳۰ سال فعالیتش، ۷ روز هفته و ۲۴ ساعته در تمام روزهای سال مشغول کاوش کیهان بوده، که این شامل روز تولد هممون میشه.

بعد ناسا به مناسبت ۳۰ سالگی هابل فهرستی از عکس‌هایی که هابل در ۳۶۵ روز سال گرفته، منتشر کرده و هرکس می تونه بره تو سایتش و روز تولدشو بزن و عکسی که از دریچه دوربینای هابل روز تولدش گرفته شده رو ببینه.

این عکسیه که هابل پارسال روز تولد من ثبت کرده. زیبای منظومه با دو تا قمر در بی کرانه کهکشان. همینقدر ساده، همینقدر اغواگر!


اولین سالی که معلم بچه هایی دبیرستان دوره اول (یا همون راهنمایی خودمون) شدم مصادف شد با اکران فیلم محمد رسول الله (ص). از طرف مدرسه به بچه ها بلیط نیم بها داده بودن. یه روز گفتن خانم میشه یه روز عصر قرار بذاریم همه باهم بریم سینما، شما هم بیاید!؟
گفتم باشه.
برای یه عصر قرار گذاشتیم و من برای اینکه بتونم باهاشون هماهنگ باشم شماره خطی رو که استفاده نمی کردم بهشون دادم تا با من در ارتباط باشن.
شماره دادن همان و از فردا sms های عاشقانه فرستادن همان تا جایی که ناگزیر خطو از گوشیم در آوردم.
حالا این روزا که بچه ها به واسطه تدریس مجازی شماره معلما رو دارن تبریکات روز معلم هم مجازی شده. از صبح فقط نشستم می نویسم " ممنون فاطمه جان، امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشی". " مرسی زهرا جان، همیشه سلامت و موفق باشی". " لطف کردی رقیه جان،. ".
جالب اینجاست نصف گوشی ها واسه پدر و مادرشونه، یهو یکی با عکس پروفایل یه مرد با سه من سیبیل پیام میده : " خانم واو عزیز دوستت دارم، روزت مبارک" !!
ولی بین همه این تبریکا و تعارف تیکه پاره کردنا جایزه تبریک طلایی رسید به یکی از بچه ها که آهنگ " انت معلم از سعد المجرد" رو برام فرستاد و زیرش نوشت " تقدیم به بهترین معلم دنیا" بعد من قبل از هرکاری بدو رفتم معنیشو سرچ کردم ببینم چی داره تلاوت می کنه!! که خدا رو شکر چیز بدی نمی گفت!

+ معلم بودن خیلی سخته. مهم نیست معلم چند نفر باشی تا بهت بگن معلم. مهم نیست استخدام آموزش و پرورش باشی تا معلم حساب شی. مهم نیست معلم کیا باشی. مهم اینه حواست باشه اونی که تو باهاش سر و کار داری یه انسانه، یه انسان که لوح سفید ذهن و قلبشو سپرده دست تو و تو باید دقیق نقش بزنی تا وقتی هنرتو به نمایش گذاشتی همه لذت ببرن. هنرت می تونه تربیت خوب فرزندت باشه، نشون دادن راه درست زندگی به شاگردت، الگوی موفق شدن برای همکارت یا هرچیزی که به تعاملات بین انسانها و قشنگتر شدن دنیا ربط پیدا می کنه. پدر و مادرها اولین معلمان و در واقع اولین پیامبران فرزندانشون هستن که وقتی انسانی رو به دنیا دعوت می کنن باید یادشون باشه حامل چه پیامی براش هستن و آیا در رسوندن پیامشون و نشوندن بذر عشق، صلح و انسانیت در وجودش به اندازه کافی توانا و مسئول هستن یا نه! که اگر نیستن و اینو در خودشون نمی بینن و فرزندی رو به دنیا میارن صرفا یه آدم  خودخواهن.

روز همه ی معلمای خوب مبارک.


یه سال دیگه آرشیو شد و یه سالنامه ی سفید به لطف خدا دوباره در اختیارمون قرار گرفت. چند ماه پایانی سال ۱۴۰۱ با کلی استرس و دغدغه بر من گذشت. فصل جدیدی از زندگیمو به لطف خدا شروع کردم و امروز که نخستین روز از سال ۱۴۰۲ هست هنوز با رگه هایی از استرس که سعی می کنم نادیده بگیرمش دست و پنجه نرم می کنم.

و افوض امری الله ان الله بصیر بالعباد.

سال نو مبارکتون


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها