به روزای آخر سال تحصیلی که نزدیک میشیم روی میزم پر میشه از دفترای خاطرات و سررسیدایی که شدن مسئول ثبت خاطرات.
خاطره نوشتن تو دفتر خاطرات بچه ها برام سخته. نمی دونم چی بنویسم که نه خیلی غلو شده باشه نه خیلی بی ربط و سبک. دوست دارم چیزی بنویسم که شبیه یه تلنگر باشه و خب گاهی پیدا کردن همچین سوژه هایی برای نوشتن یه کم سخته.
چند روز پیش یکی از بچه های نهم دفتر خاطراتشو اورد براش بنویسم. وقتی دفترشو بهم می داد گفت پارسالم همین موقع ها براش متنی رو نوشته بودم.
دفترشو ورق زدم و به عقب برگشتم تا متنی رو که پارسال براش نوشته بودم بخونم:


" بزرگ شدن قانون روزگار است، بزرگ شو اما پیر نشو."

من در آستانه ی سی سالگی، سنی که همیشه برام شبیه مرزی بوده بین جوانی و میان سالی، سنی که وحشت پشت سر گذاشتن جوانی رو همیشه با خودش برام به یدک می کشیده، سنی که فکر می کردم باید به شکلی متفاوت از همه ی سال های گذشته اونو جشن بگیرم تا یادم بمونه که جوانی رو به سر کردم، جمله ای رو خوندم که یه روزی برای دختری در آستانه ی جوانی نوشته بودم: که بزرگ شو، اما پیر نشو.
ما گاهی خودمون رو در چهره ی دیگران می بینیم. دستی که بر شونشون می زنیم در واقع بر شونه خودمون زدیم و حرفی که بهشون می زنیم در واقع مخاطبش خودمون هستیم.
این بار براش نوشتم:

پ.ن: برنامه های زیادی برای تولدم داشتم که هیچکدوم عملی نشد. مهمترینش این بود که تصمیم داشتم روز تولدم جایی باشم که شبیه هیچ جای دیگه نباشه. به پیشنهاد خانم فاف تصمیم گرفتم از اونجایی که روز تولدم مصادف شده بود با شبای قدر، برم کربلا که خب کاروانی نبود که از اینجا اون زمانی که من می خواستم بره و برنامه ریزیم بهم ریخت. حالا دیگه برنامه خاصی ندارم جز برنامه ای که به خاطر تغییر اولین روز ماه رمضون افتاد شب تولدم و ان شالله به رسم پارسال می خوام انجامش بدم، تا چی پیش بیاد و خدا چی بخواد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها