همه ی آدما تو زندگیشون لحظه ها و روزای سخت دارن. زمان هایی که از عمق وجود دوست دارن کسی رو داشته باشن که بهش تکیه کنن، کسی که بتونه درکشون کنه و براشون انرژی مثبت بفرسته. کسی که بهشون امید بده و تا پایان مسیر کنارشون باشه.

یک.
یکشنبه ساعت نه و نیم شب بود. خواهرم که تو دو هفته تصمیم گرفته بود پایان نامشو جمع و جور کنه تا هم سنوات نخوره و هم از خوابگاه موندن خلاص شه، گریان زنگ زد که پاشو فردا بیا؛ کارام مونده، نت قطعه، استرس دارم، چند شبه نخوابیدم و چند روزه غذای درست درمون نخوردم‌. تو رو خدا پاشووو بیا.

خودم هزار تا کار داشتم. به معنی واقعی کلمه دلم نمی خواست برم تا به کارام برسم ولی وقتی حالشو دیدم گفتم باشه فردا صبح میام.

فردا ساعت ۱۰ صبح تهران بودم.

اولین پروژه ای که باید براش انجام می دادم رسوندن پایان نامش به داور خارجیش تو دانشگاه شهید بهشتی بود. قرار بود پایان نامه رو برای استاد ایمیل کنه ولی از اونجایی که به خاطر قطعی نت ایمیل ها بالا نمیومد باید خودش می برد پایان نامشو می داد بهش. تصور اینکه تو این سرما قراره تا اونجا برم لرزه بر اندامم می نداخت! (لرزه نه از ترس بلکه از سرما!)
وقتی رسیدم خوابگاه بهش گفتم بذار فک کنم شاید یه راهی پیدا کردم که بتونم براش بفرستم.(فقط چند تا سایت ایرانی با نت دانشگاه بالا میومد)
نهایتا تو وبلاگ قبلیم که متروک افتاده بود پایان نامشو آپلود کردم و روش رمز گذاشتم. آدرس وبلاگ و رمزشو برای استاد فرستادیم و بهش گفتیم دانلود کن. ( باورم نمیشه تو قرن ۲۱ ایم و این مشکلاتو داریم)
اینجوری پروژه اول با موفقیت انجام شد.
پروژه بعدی خریدن پذیرایی دفاع بود.
سرخوش زدم بیرون، میوه و ظرف و هرچی که لازم بودو خریدم؛ یه طوری که همه چی پرفکت و باکلاس باشه(:
شیرینی هم از شیرینی فروشی بلوط تو تهران پارس خریدم؛ وقتی رفته بودم خونه عاطفه و شب می خواستم برگردم.

در این اثنا چون در هر شرایطی باید حداقل یه کم بهم خوش بگذره یه شبم با عاطفه قرار گذاشتم، اومد سمت خوابگاه باهم قدم ن رفتیم یه کافه شیک پیدا کردیم تا حوادث جاری رو بشوره ببره.
چهارشنبه شب، حول و حوش ساعت ۹ شب در حالیکه ساعاتی قبل دفاع به خوبی و خوشی با نمره ی عالی تموم شده بود، تو آخرین اتوبوس به سمت کویر نشسته بودم تا به آزمون فردا برسم!
وقتی رسیدم تهران و خواهرمو دیدم، استرس تو چهره ی همیشه درونگراش کاملا مشهود بود. بهم می گفت هیچ جا نرو، تو اتاق هستی حرفم نزن، فقط جلوم بشین و پیشم باش/:
روز آخر که دفاع داشت هیچ اثری از استرس تو وجودش نبود. کاراش به بهترین شکل انجام شده بود و فقط منتظر لحظه ی پایان بود.


دو.
می گه اگه بخوام برم پیش دکتر مغز و اعصاب همرام میای!؟
می گم آره میام. زنگ بزن نوبت بگیر بهم خبر بده.
صبح پیام می ده می گه ولش کن. خودم باید انقد قوی باشم تا این توهماتو شکست بدم.
می گم باشه ولی اگه کمکی از دستم بر میومد روم حساب کن.
ساعت ۶ عصر زنگ میزنه، پشیمون شدم، زنگ زدم وقت گرفتم میای باهم بریم!؟
می گم آره راه بیفت تا منم برسم.
قبل از اینکه نوبتش بشه کلی برام حرف می زنه. از حالت هایی که میاد سراغش. از اینکه دیگه خسته شده. از ترس هاش.
نوبتش که میشه می گه تو هم باهام بیا تو اتاق.
باهم می ریم تو اتاق و شروع می کنه علائمشو می گه. دکتر تشخیص استرس می ده ولی بازم براش نوار مغز می نویسه تا خیالش راحت شه.
برای نوار مغزم باهاش می رم تو اتاق.
هیچ مشکلی نداره. خیالش راحت میشه. انگار دنیا رو بهش دادن. می گه دیگه حتی حالم خیلی بدم بشه می دونم مشکلم جسمی نیست و فقط توهمه.
تشکر می کنه از اینکه همراش رفتم.

+ سعی کن گاهی اون آدمی باشی که می تونه تکیه گاه دیگران باشه حتی اگر خودت همچین تکیه گاهی نداری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها