امروز ترسیده بودم. از تمام بلاهایی که داره به سرمون میاد. از افزایش وحشتناک آمار مبتلایان به کرونا تو شهرم. از اینکه هر روز باید با بابام بحث کنیم که نره بیرون. از اینکه شغل برادرم ایجاب می کنه هر روز بره بیرون. ترسیده بودم از آینده. از تب. از مرگ. از خوردن نون سنگکی که بابام خریده بود. از اینکه زندگی چطور بی خبر می تونه از این رو به اون رو بشه. از خبرهایی که دیگه نمی دونم کدومشون راسته کدوم دروغ. یکی می گه این ویروسو تو آزمایشگاه ساختن. اون یکی می گه چینیا خفاش خوردن اینجوری شده. حتی با موجود جدیدی به اسم پنگولین افتخار آشنایی پیدا کردم. خلاصه انقد همه چی برام ترسناک شده بود که داشتم فکر می کردم آخرش چی!؟ چرا آدما اینجوری می کنن!؟ چرا نمی تونن مثه آدم کنار هم زندگی کنن!؟ حتی یه لحظه از دلم گذشت کاش منجی موعود بیاد و نجاتمون بده.

یاد بچگیام افتادم. همیشه از امام زمان می ترسیدم. شنیده بودم وقتی بیاد همه ی گناهکاران رو از بین می بره. منم که نماز قضا زیاد داشتم(: می گفتم بیاد احتمالا منم جزو اوناییم که می کشه. حالا اما، کاش بیای آقا!

با خودم فکر می کردم اومدیمو از این حادثه جان سالم به در بردیم. فرداها کی باور می کنه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم. همونطور که ما به سختی درک می کنیم خیلی از اتفاقات گذشته رو.

در این بین وقتی دنبال آماده کردن درس بعدی بچه ها بودم به یه کلیپ رسیدم به اسم: نقطه آبی کمرنگ. دیدمش و در موردش خوندم؛ نتیجه شد این پیام هایی که برای بچه ها فرستادم تو گروه. پیام هایی که مخاطب اصلیش خودم بودم. باور دارم مخاطب خیلی از حرف هایی که به دیگران می زنیم خودمون هستیم. انگار اون آدم خودمونیم که دست رو شونش گذاشتیم و نصیحتش می کنیم. من بارها اینو با دانش آموزام تجربه کردم. برای همین اینجا ثبتشون می کنم که یادم نره.

نقطه ی آبی کمرنگ
حجم: 6.18 مگابایت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها